ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

...........مداد رنگی!!!!

همه م د ا د‌ ر ن گ ی‌ ها مشغول بودند…   به جز مداد سفید !   هیچ کسی به او کاری نمی‌داد…   همه می‌گفتند: “تو به هیچ دردی نمی‌خوری!!!”   یک شب که م د ا د‌ ر ن گ ی‌ ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید  تا صبح کار کرد…   ماه کشید،         مهتاب کشید،                    و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک‌تر شد…   صبح توی جعبه‌ی م د ا د‌ ر ن گ ...
12 مهر 1392

.....شما هم به جشن تولد ترنم کوچولو دعوتید!!!!

پاکت کارت دعوت: کارت دعوت : کارت و پاکت در کنار هم : متن کارت دعوت : چه فرقی دارد امروز باشد یا دو سال پیش. ما هر روز می روییم و شکفته میشویم. دو سال به برکت وجودش در آسمان ها سیر کردیم. دمی دیگر که بگذرد حریر شادمانی دو سالگی اش را حس میکنیم. و اکنون تولدش را به شکرانه دوسالگی پدر و مادرشدنمان جشن میگیریم. منت دار حضور شماییم. زمان : پنجشنبه 1392/07/04 ساعت 19 تزیینات تولد و پذیرایی: یادبود های تولد...
8 مهر 1392

..........ترنم بانو دو ساله شد!!!!

دختر عزیزم از روزی که با وجود عزیزت آشیانه قلبهایمان را روشن کردی، دقیقا دو سال میگذرد... دو سال بعد از نه ماهی که با هم زندگی کردیم و با هم غصه خوردیم و با هم خندیدم... اکنون دو سال است که هر روزِم با برق چشمانت روشن میگردند و هر شبم با آرامشت آرام میگرد... اکنون دو سال است که خنده هایم با خنده هایت پیوند خورده و بی بهانه خندیدنهایت لبانم را میخنداند و دلم را میگشاید... اکنون دو سال است که غصه ای جز غصه های تو ندارم و دردی جز دردهای تو بدنم را نمی آزارد... در این دو سال زندگی پر برکتت بهترین روزهای زندگیمان را رقم زدی و زیباترین ترانه های زندگی را در قلبهایمان نواختی... دو سالی که پر بود از سختی و شیرینی... د...
8 مهر 1392

.....سفرنامه مرداد 1392 ( قسمت پنجم : ساحل گیسوم و شهر تالش )!!!

ترنم بانوی ١٠ ماهه در مرداد ١٣٩١: یک سال بعد : ترنم بانوی ١ سال و ١٠ ماهه در مرداد ١٣٩٢: ترنم  در حالات مختلف در ساحل گیسوم:   مرحله ی بعد هم که قابل پیش بینی است (به دلیل سقوط ترنم دیگه نتونستم از اون مرحله  عکس بگیرم)  ساعت ١:٣٠ بامداد در کنار دریا( بچه برو بخواب ) ترنم در حال بازی با گاوها در ساحل: ترنم در حال بازی با اردک ها در ساحل: و این هم شروع یک روز زیبا  با لباس محلی: ترنم بانو در حال...
24 شهريور 1392

....دخترم آرزو میکنم برایت!!!!!!!

تـــــــــــــــرنمم !!!! آدم ها آرزوهای خیلی بزرگی دارند توی زندگیشون.... اما مادرها بزرگترین آرزوهاشون رو برای فرزندشون دارند... ترنم مادر آخ که اگر بدونی چه آرزوهای بزرگی دارم برایت... همه وجــودم تویی....هر چه میخواهم برای توست.... مــادر که باشی آرزوهای خودت کم رنگ میشود ... اگه یه روز بهم بگند یه آرزو کن و بگو از خدا چی می خوای...  اول میگــم دختــرم ....و بعدش باز هم میگــم دختــرم .... نمیدونم کدوم یکی از این آرزوهای بزرگ برآورده میشه اما به یه چیزی ایــمان دارم و اون ایـنه که ....  آرزوهای بزرگ من در برابر بزرگی و عظمت خداوند خیلی کوچک است.... ...
17 شهريور 1392

.....روز دختر مبارک(دومین سالگرد تولد قمری ترنم بانو)!!!

دخترم دردانه زیبایم ترنم عزیز تر از جانم پاره ی تنم صدای دلنوازت را... نگاههای معصومانه ات را...... شیطنت های کودکانه ات را..... اشک های بی کینه ات را دل پاک و مهربانت را    همه را دوست دارم می دانی ... تو مژدگانی همه ی مهربانی های عالمی تو بهترین همدم و مونس و   با محبت ترین پرستار عالمی تو ارزنده ترین هدیه ی خدا بر روی زمینی و در یک کلام تو رحمت کاملی تو را با همه ی وجود دوست می دارم دخترم همیشه   خوب باش و خوب بمان روزت مبارک.............
17 شهريور 1392

.....آدم و انسان!!!غم و شادی!!!!دوست و دشمن!!!

ترنمم بدان و آگاه باش: هر آدمی انسان نیست !!! وقتی آدم‌ها انسان می‌شوند، دیدن دارند! آدم‌ها زندگی می‌کنند…..... انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند! آدم‌ها می‌شنوند… انسان‌ها گوش می‌دهند! آدم‌ها می‌بینند … انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند! آدم‌ها در فکر خودشان هستند… انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند! آدم‌ها به نفس کشیدن فکر می‌کنند… انسان‌ها به استفاده از هر نفس! آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند… انسان‌ها می‌خواهند درست شادی کنند!...
16 شهريور 1392

..سفرنامه مرداد 1392 (قسمت چهارم :شهر زیبای فومن )!!!!

ترنم بانوی 10 ماهه  در مرداد 1391 در کنار المان های شهر فومن:   یک سال بعد: ترنم بانوی 1 سال و 10 ماهه : مقایسه: ادامه دارد.....(سفرنامه شماره 5 ساحل زیبای گیسوم...) پی نوشت: ترنم در 10 ماهگی از مجسمه ها میترسید اما در 22 ماهگی کلی ذوق کرد و سعی میکرد خودش را به شکل مجسمه ها در بیاره... ...
11 شهريور 1392

.....ترنم بانو 23 ماهه شد...شمارش معکوس شروع شد!!!

نمی دانم چرا این روزها اینقدر سریع و تند رد می شوند ...مدام ثانیه شماری را می بینم که تند تند شماره هایش زیاد می شود...گاهی می ترسم.. نه از افزایش سنم که از گذران وحشتناک زندگی و استفاده نکردن هایم...حالا خدا را شکر که با بودن تو حداقل خیلی از روزمرگی هایم کمتر شده...هر روز دنبال کار جدیدی هستی تا یاد بگیری...واین دلبستگیمان را بیشتر می کند...این که همبازی هم هستیم شیرین ترین لذت دنیاست... روزهایم پُر شده از تو...پر از "کلاغ پَر "و "لی لی لی لی حوضک و نون بیار کباب ببر"... و تنها خداست میانمان که می بیند و حس می کند لذت درونم را... از روز اول عاشق این دستان و انگشتان کوچکت بودم ...همان ها که حالا خوب یاد گرفته ای چطور ب...
7 شهريور 1392