ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

....عمه عزیزم از خاک به افلاک پرگشود!!!!!!!!!

.... شباهنگام ، در خواب به دیدارم آمده بودی،با یک نگاه مهربان مثل همیشه..همان نگاهی که ماه ها آرزویش را داشتیم و از ما دریغ میکردی.... چشمانت خسته و نگران بودند ، حرفهایت بوی برگهای زرد پاییز را میداد، بوی خداحافظی......گفتی خسته ام...گفتی برایم دعا کن.... نگاهم تاب دیدار چهره ی معصومت را نداشت.... ناگهان.... رفتی ، دور شدی، مانند برگی که از درخت به روی زمین افتاد و بر بال نرم و مهربان باد سوار شد و پرواز کرد.... رفتنت را که به نظاره ایستادم تمام وجودم شعله ی شمعی شد در رهگذار باد.... ******** از خواب بیدار شدم..... من بودم و چشمان مسخ شده و صحن خانه ای .... هنگام اذان ظهر خبر دادند که رفته ای، باورش سخت بود....آر...
25 مرداد 1392

....نتایج مسابقه نی نی شکمو!!!!!

سلام به همه   من هم مثل خیلی از نی نی ها توی جشنواره تابستونه نی نی وبلاگ با موضوع نی نی شکمو شرکت کردم..البته با دو تا عکس...هدفم از شرکت در مسابقه فقط برنده شدن نبوده...دوست داشتم شرکتم در این مسابقه حاوی یک پیام باشه...   چشم ها را باید شست...   جور دیگر بایـد دیـــــد...     کودکان و ایتام را همین الان دریابیم....شاید فردا دیر باشد... عکس دوم:    با تشکر: ترنم بانو   و بالاخره نتایج مسابقه نی نی شکمو اعلام شد....با تشکر از همه دوستان و عزیزانی که به ما رای داده بودند و تبریک به همه عزیزانی که در این مسابقه برنده شدند.... ترنم ب...
21 مرداد 1392

........17 مرداد !!!!!

یک سال پیش بود...و من بسیار خوشحال در تدارک جشنی به مناسبت چهارمین سالگرد پیوند خوردن  عشقمان...پیوند با مرد زندگی ام.. همه چیز را از شب پیش مهیا کرده بودم برای یک جشن کوچک سه نفره...و خوشحال از اینکه چهارمین سالگرد ازدواجمان  با ترنم لبخندهای کودکی رنگ و بوی دیگری گرفته بود... و طنین صدایی که در سحرگاه 17 مرداد مرا از خواب بیدار کرد...!!!!!!! "اماده شو باید برویم.....کجا؟؟؟؟؟؟؟عمویت دیگر نیست...عمویت پر کشید..." و اکنون یکسال میگذرد و من نشسته ام و فکر میکنم به سال قبل تقابل شادی و غم.... زندگی و مرگ ... در یک لحظه در اوج شادی غمی بزرگ مرا میگیرد ..... این یک نشانه است برای من که قدر بدانم تک تک ...
20 مرداد 1392

.......ترنم بانو 22 ماهه شد!!!

یادش بخیر پارسال همین روزها بود که دلخوش بودیم به چهار دست و پا رفتنت...چه قدر هیجان داشتیم از آن نیمچه ایستادنت و قدم برداشتنت در کنار مبل و دیوار... چه قدر خوشحال بودیم از اینکه ده ماهه شده ای و ماهگردهایت دورقمی شده است...لذتش هنوز هم برایمان باقی است....یاد آن صورت گرد و تپلت شادمان می کند هنوز...مرور عکس هایت به اندازه همان موقع برایمان شیرین است... ترنـــــــــــــــــم بانو در سن 10 ماهـــــــــــــگی:   حالا یک سال از آن 10 ماه میگذرد و شیرینی ات نه تنها کمتر نشده بلکه روز به روز خوردنی تر از روز قبل میشوی.... نگرانی هایم با بزرگ شدنت تغییر کرده یا نمیدانم شاید هم بزرگتر شده باشد... ام...
16 مرداد 1392

......سحرهای خانه ی پدری!!!!

مادر حدود دو ساعت  زودتر از اذان صبح  بيدار ميشد. صداي دعاي سحر كه از راديو كوچك مشكي رنگ قديمي به گوش ميرسيد . غذا حاضر و آماده بوي غذا مشام را نوازش ميداد اما گويي قدرت گرمي و نرمي رختخواب بيشتر بود كه  ما بچه ها را ميچسباند به خودش !! و اين صداي  مادر بود كه بارها و بارها بالاي سرت با ناز و نوازش بيدارت ميكرد و با اينكه مادر وعده  " بيدار شو سحريت را بخور بعد برو دوباره بخواب!!  " را ميداد ، باز هم خواب را ترجيح ميداديم !! گويي گوشهايمان فقط تيز شده بودند كه از ميان  صداي  مادر كه مرتب در تكاپوي بيدار كردن بچه ها بود تنها  از &nb...
31 تير 1392

.............21 ماه عاشقی!!!!!

زمین سراسر غبار بود.آسمان سراسر ابر و بدین سان زندگی میکردیم روی امواج خروشان دریا.چشم به طلوع خورشید بودیم و حضور یک معجزه. و تو پا بر زمین نهادی...فرشــــــته بودی در لباس انــــسان... خورشیـــــد طلوع کرد...دریا آرام گرفـــــت...غبار رفت...قلبم قرار گرفت....غمهایم خنده شد...اشک هایم همه از شوق... مهربـــــــــان نازنینم دریافتم خــــــــــــدا معجزه هایش را اینگونه می فرستد...در لباس یک زمینی..و به او میسپارد همراهی مان کند تا به سرانجام برسیم.... دریافتم خـــــــــــدا نعمتش را در حقمان تمام کرد با وجود تو..دریافتم محبتش را به پایم ریخت با دستان تو.. به رویم لبخـــــــــند زد با لـــــــب های تو...دستانم ر...
10 تير 1392