......سحرهای خانه ی پدری!!!!
مادر حدود دو ساعت زودتر از اذان صبح بيدار ميشد.
صداي دعاي سحر كه از راديو كوچك مشكي رنگ قديمي به گوش ميرسيد .
غذا حاضر و آماده بوي غذا مشام را نوازش ميداد اما گويي قدرت گرمي و نرمي رختخواب بيشتر بود كه ما بچه ها را ميچسباند به خودش !!
و اين صداي مادر بود كه بارها و بارها بالاي سرت با ناز و نوازش بيدارت ميكرد و با اينكه مادر وعده " بيدار شو سحريت را بخور بعد برو دوباره بخواب!! " را ميداد ، باز هم خواب را ترجيح ميداديم !!
گويي گوشهايمان فقط تيز شده بودند كه از ميان صداي مادر كه مرتب در تكاپوي بيدار كردن بچه ها بود تنها از لابه لاي دعاي سحر صداي گوينده راديو را بشنود كه ميگويد : " روزه داران عزيز ! تا اذان صبح به افق اصفهان ده دقيقه ديگر وقت باقيست "
و چه كيفي ميداد كه تا لحظه اي كه موذن " الله اكبر " را بگويد در حال خوردن و نوشيدن باشي !!
اصلا" كل سحري يك طرف و آن لحظه نهايي به يك طرف كه هر كدام به طرفي براي نوشيدن آب و چاي و ...
و صحبت های هر روز مادر كه كمي زودتر بلند شويد كه تا لحظات آخر مشغول خوردن نباشيد ، هيچ وقت گوش شنوايي نداشت .
و اكنون ...
و در سحرهاي اينروزهاي من اين صداها ، اين صداهاي دوست داشتني ديگر شنيده نميشوند و سحرهايم بيشتر به سكوت ميگذرند ، سكوت و سكوت.......
اعتراف ميكنم...
اعتراف ميكنم كه دلم لك زده براي آن دقايق و آن صداها!
براي اينكه مادر با ناز براي سحر بيدارم كند !
براي بوي سحري با دستپخت ناب مادرانه !
و براي جنگ و جدالهايمان در نوبت مسواک زدن !
براي آن روزه هاي معصومانه .
و براي آن لحظه هاي ناب .
و مي انديشم آيا ترنم هم از اين لحظه هاي ناب بهره خواهد برد مثل من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟