ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

.....ترنم بانو 27 ماهه شد!!!!!

مرا که متولد کرد؟ مادرم ؟ خدای احد واحد ؟ نه . نمیدانم. تنها چیزی که به یاد می آورم این است  که وقتی به دنیا آمدم که چشم های زیبای تو را ، لبهای کوچک تو را ، پاکی و بی آلایشی تو رادیدم . مرا تو به دنیا آوردی ... و دنیایی  را به من بخشیدی که همه ی روزهایش ، روز درس گرفتن، روز جنگ برای زندگی ،  روز عشق ورزیدن بود. دیدن ذره ذره بزرگ شدن ات  هدیه باارزش امید به فرداهای من است. عوض این دنیای بزرگ که تو به من هدیه دادی، من با شرمندگی بسیار  همه ی  تلاشم وحتی بیشتر از توانایی ام ، فقط صرف برآوردن نیازهای اولیه ات شد. اگر کمی وکاستی ماند، اگر در هر ماهگرد تولدت وقتی برایت مینویسم مجبورم برایت بگویم "دوست د...
7 دی 1392

......ترنم و اولین تجربه برف بازی !!!!!!!!!

ترنم بانو خوشحال از برف بازی( تا حالا فقط عکس برف را دیده بود ) ترنم بانو و اولین تجربه ساخت ادم برفی با حداقل امکانات (در حال بوسیدن ادم برفی)     پی نوشت: ترنم تصور میکرد برف رنگ های دیگه ای هم داره و الان با برف سفید بازی کرده و التماس میکرد که ببریمش با برف آبی و قرمز هم بازی کنه... کلی از این برف بازی ناگهانی وبی مقدمه در مسافرت لذت برد و با گریه و به زور آوردیمش که البته یک هفته ای سرماخوردگی شدید گرفت...اما باز هم میگه آخ جون برف.... ...
3 دی 1392

........ترنم بانو 26 ماهه شد !!!!!

صحبت از “دیروز و امروز و فردا” نیست ، صحبت از توست و تـو یعنی “همیشه” “ تــــــــــــــــــــــو ” یادگار روز هایی هستی که نه فراموش می شوند و نه تکرار … خیلی دوستت دارم اما نمیدونم “خیلی” رو چطوری بنویسم که خیلی خونده بشه … “با تو بودن” را برای این باور دارم که “بی تو بودن” را نمی توانم باور کنم … 26ماهــــــــگیت مبـــــــــــــــــــارک نازنیــــــــــــــــنم دخترکم حالا دیگر شده ای تمام  دلخوشی زندگی ام....هیچ وقت فکر نمیکردم چیزی در این دنیا اینقدر پایبندم کند...خدا را شاکرم بر...
9 آذر 1392

.....خوشبختی یعنی داشتن تو !!!!!!!

این روزها ، من ، تمام وقت در اختیارت هستم و برای اینکه تنهایی هایم را پر میکنی به تو مدیونم... البته باید بگویم گاهی وقت ِ پرسش های با منظور ِ دگران ، که میپرسند چه میکنی ؟ ته دلم بغضی گذرا مینشیند که هیچ را جواب دهم ، اما پس از لحظه ای گذرا یادم به تمام مسئولیت های این دو ساله ام که می افتد ، لبخند ِ غرورآمیزی گوشه لبانم مینشیند ! همسر مهربانم ،  همان که این چند سال ، عشق و محبت و معرفت را بر من تمام کرد ، همان که سایه به سایه حمایتم کرده و میکند ، همان که تمام حرمت نفس دنیا را یک جا به کام تشنه ام سرازیر میکند، همان که به من میگوید ما هستیم چون تو هستی ، زنده ایم به بودنت ، حرف زدنت ، خن...
30 آبان 1392

........شش ماهه ی عاشق!!!!!

سلام ای سرباز كوچك عاشورا! ای بزرگترین سند مظلوميّت پدر! سلام ای سنگین ترین وزنه تاریخ شهادت! ای سوره‌ي كوچك قرآن كربلا ! تو را نمی‌توان گفت مگر با بغضی غيور كه حنجره را می فشرد و سوزی غريب كه شعله‌ورمان می سازد .... پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... . سنگ هم كه باشي براي گريستن مي تواني بهانه داشته باشي .... گوش كن! اين صدا صداي بي‌قراري رودخانه است.... ای مظلوم! ای پسر مظلوم! قرن‌هاست كه قرار قلب‌ها را برده‌ای و جگرها را گداخته ای.... پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... . وشیاطین تاب دیدن هیچ صحنه ی عبادتی را ندارند... واین گرمی امضاي رنگین توست بر صحيفه‌ي كربلا.....
17 آبان 1392

....ترنم بانو 25 ماهه شد!!!!

ترنم دردانه ی من: این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم... و لبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد. باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهومم را... خوشبختی اینجاست... همین نزدیکیها... این روزها بسیار به ما سر میزند... همسایه دیوار به دیوارمان که نه، همخانه مان شده ...
11 آبان 1392

.....بابا علی تولدت مبارک!!!!!

دخترکم !!!! جانِ جانِ جانِ مادر!!!! خواستم برایت بگویم ... تحلیل ِ کم وکاستِ این دو سال و یک ماه روزهایِ مادرانه ی مادرت را که تمام و کمال جمع کنی و بگذاری گوشه ای برای فردا.... می رسی به روزهایِ نابِ پدرانه ی پدرت که با کارگردانی هوشمندانه اش خیلی به جا و زیبا کلید خورد و به بار نشست... راستش خیلی وقت ها حسودی کرده ام به ارتباطی که اینگونه بی صدا، آرام و بی هیاهو شکل گرفت ..... رشد کرد .... صاحبِ پَر و بالی وزین شد و امروز و این روزها این همه می ارزد.... حسودی کرده ام به روزهای پدرانه اش.... به این همه عجله برای به خانه رسیدن... برای تقسیم کارهایی که شاید خیلی هایش قابل تقسی...
5 آبان 1392