.....روزانه های یک مادر(شماره دو)
در انبوه ظرف ها و کارهای آشپزخانه غوطه ورم...کم کم دارم به انتهای کارها میرسم...چندتایی کار مانده...گاز را که تمیزکنم و رد انگشتان ترنم را که از شیشه گاز بردارم و لذت آن را بکارم ته ته دلم برای روزهای مبادایم..و زمین را که جارو بکشم لحظه پیروزی است...که خیلی شیک و با غرور چراغ آشپزخانه را خاموش کنم آخرین نگاهم را پرت کنم طرف سینک خشک شده و با کلی احترام دفتر کار نازنینم را ترک کنم تا فردا... زنگ تلفن بلند میشود...اتصال که برقرار شد به آرامش میرسم...صدای مامان .... "دلم هواتون را کرده...تو و ترنم و علی خوبید؟راستی کی قرار شد بیاید؟ و..." و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش با هم مفصل حرف زده بودیم.. و همه این حرف ...
نویسنده :
نگارنده:سمیرا
19:02