ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

.....روزانه های یک مادر(شماره دو)

در انبوه ظرف ها و کارهای آشپزخانه غوطه ورم...کم کم دارم به انتهای کارها میرسم...چندتایی کار مانده...گاز را که تمیزکنم و رد انگشتان ترنم را که از شیشه گاز بردارم و لذت آن را بکارم ته ته دلم برای روزهای مبادایم..و زمین را که جارو بکشم لحظه پیروزی است...که خیلی شیک و با غرور چراغ آشپزخانه را خاموش کنم آخرین نگاهم را پرت کنم طرف سینک خشک شده و با کلی احترام دفتر کار نازنینم را ترک کنم تا فردا... زنگ تلفن بلند میشود...اتصال که برقرار شد به آرامش میرسم...صدای مامان .... "دلم هواتون را کرده...تو و ترنم و علی خوبید؟راستی کی قرار شد بیاید؟ و..." و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش با هم مفصل حرف زده بودیم.. و همه این حرف ...
22 خرداد 1392

....روزانه های یک مادر(شماره یک)!!!!!

دیروز حال ِ خانه خوب نبود...حالِ خانه گرفته بود و گرفتگی اش از خیلی جاها معلوم بود...دل ماشینِ لباسشویی پر بود از انبوه ِ لباس های نشسته... موهای دخترک تاخیر حمامش را مدام و ریتمیک تکرار میکرد.. لباس های اتو نشده کنار اتو لم داده بودند و مدد می خواستند... جای خالیِ غذا روی اجاق گاز خودنمایی میکرد... خانه دلش جارو می خواست و یک گردگیری اساسی... و تقریبا هیچ چیز سر جایش نبود... و فلانی خودش را میزد به خستگی و بیحوصلگی که همه ی اینها بماند برای فردا... فلانی همت کرد...رگ غیرتش را گرفت و بلند شد.. چند ساعتی را که هزینه کرد... حالِ خانه خوب شد...خیلی خوب...... لباس ها به ترتیبِ قد نشست...
22 خرداد 1392

......یکی عین من!!!!

این روزها....... انگار دستت را گرفته ای به یک گوشه از آن روزهای من  و هی آن را می کشی جلو... .جلوتر... در برابر چشمانم.چیزهایی را یادم می آوری که حالم را خوش می کند. چیزهایی کوچک وساده. این روزها مادرم می گوید: درست مثل بچگی های خودت است...... این روزها مثل آن روزهای من،  دوست داری دمپایی های مادر بزرگ را بپوشی، روسری های من را سرت کنی، خودت  پله ها را بالا و پایین بروی (حتی اگر شده ساعت 12 شب که خسته وهلاک از مهمانی برمی گردیم) و خودت خانه را جارو کنی.... دوست داری مثل من،مثل خود من لحظات طولانی به شعله های افسونگر آتش خیره شوی، دوست داری کنار باغچه ی خیابان بایستی و گل ها را نوازش کنی،دوست داری دمپا...
22 خرداد 1392

....خانه ی پدری!!!!

این روزها عجیب دلتنگم...دلتنگ خانه ی پدری..!!! دلم می خواهد بی هیچ بهانه ای به خانه پدری بروم... بی هیچ اشاره و اطلاعی ، بی مقدمه ، ناگهانی ، جلوی درب ِ خانه ، فشار زنگ ، طپیدن ِ دل ، آغوش و بوسه ! و یک بار دیگر صحنه ای بی بدیل در دفتر خاطراتِ مان نقش ببندد! دلم خانه پدری را می خواهد ، با هم بودنمان ، دور هم بودنمان را ، دل دادن و نازکردن ها را ، غذاهای خوشمزه ، بغل کردن و بوسه های واقعی ِ واقعی.  دلم بوی خانه پدری و مادری را میخواهد، همان جا که گوشه و کنارش پر از انرژی های مثبت الهی است . همان جا که خدایش هم با آدم مهربان تر است . همان جا که ساعت دوازده ظهر سیل بیاید یا طوفان ، آفتاب...
19 خرداد 1392

....مثلث عشق!!!!

خوشحالم از اینکه پس از گذشت یک سال و 8 ماه و یک هفته  و 4 روز هنوز هم سه ضلع ِ مثلث ِ عشقمان برقرار است !   ماجرا از این قرار است از که از روز نخستین ، همان روزهای شیرین ِ آغازین به دنیا آمدنت، همزمان من در حال غذا دادن به تو موجود ِ کوچک ِ ناتوان بودم ، و مدام دستی در حال غذا دادن به من ! و این داستان ادامه داشت تا همین امروز ، و گمان میکنم که همچنان ادامه خواهد داشت! برایم آنچنان شیرین و عادی شده است که در پس روزمرگی هایم فراموش کرده بودمش ! این روزها ، در خانه مان هنوز هم وقت نهار و شام هایمان ، من لقمه ها و قاشق های کوچک و کودکانه را یکی پس از دیگری در دهان شیرینت میگذارم ، و در...
19 خرداد 1392

....بهانه های کوچک خوشبختی!!!!

دل ِ من ، در این غوغای روزگار ، دلخوش بهانه های کوچکی است که خوشبختی را به رخ کِشد ! دل ِ من ، سخت در پیچ و تاب این عروسک بازی دنیا ، دیوانه شده است ! دل ِ من از اول هم دل نبود که ، دلداده بود و دل سپرده !   تمام ِ فکر و ذکر این روزهایم پُر شده از معنی ناب ِ خوشبختی ! خوشبختی چیست؟ کجاست ؟   خوشبختی ِ من آن لحظه ای است که غرق در افکار روزمره ، با هزاران فکر پس و پیش، گوش هایم پر میشود از موزیک ِ مورد علاقه ام ، همان آهنگ ِ دوست داشتنی ، همان که وقت دلتنگی هایم زیر لب زمزمه میکنم ! و این فکر حالم را خوش میکند  که کسی به عمد این آهنگ را برایم تنظیم کرد...
19 خرداد 1392

.....تو که باشی!!!

تو که باشی روزهایم خوب است...... توی روزهای خوب غصه ها میمونند پشت در.... هی دماغشون را تکیه میدند به شیشه و توی اتاق را نگاه میکنند... غصه ها وقتی دماغشان را فشار میدهند به شیشه خنده دار میشوند....... تو که باشی بیرونه خانه ام ، پشت در پر میشود از غصه های خنده دار... تو که باشی حالم خوب است حتی اگر خوب نباشد... ...
9 خرداد 1392

.....ترنم بانو 20 ماهه شد!!!!!

20 ماهگیت مبارک نازگل من!!!   تـــــــــــــــــــــــو همان شقایق معروف سهرابی!!! تا تــــو هستی زندگــــــــی باید کرد     ترنمم! تاریخ تولدت مهم نیست، تاریخ «تبلـــورت» مهمه... اهل کجا بودنت مهم نیست ،«اهــل و بـجـا» بودنت مهمه... منطقه زندگیت مهم نیست ، «منطــق زنـدگـیت» مهمه.... و گذشته ی زندگیت مهم نیست امــروزت مهمه... که چه گــذشتـه ای واسه فــردات میسازی..   پی نوشت: ترنمم کنارم بمان که به دست های گرم تو محتاجم...نگاهم کن که از چشمان نافذت جان بگیرم...صدایم کن تا تر...
8 خرداد 1392