........17 مرداد !!!!!
یک سال پیش بود...و من بسیار خوشحال در تدارک جشنی به مناسبت چهارمین سالگرد پیوند خوردن عشقمان...پیوند با مرد زندگی ام..
همه چیز را از شب پیش مهیا کرده بودم برای یک جشن کوچک سه نفره...و خوشحال از اینکه چهارمین سالگرد ازدواجمان با ترنم لبخندهای کودکی رنگ و بوی دیگری گرفته بود...
و طنین صدایی که در سحرگاه 17 مرداد مرا از خواب بیدار کرد...!!!!!!!
"اماده شو باید برویم.....کجا؟؟؟؟؟؟؟عمویت دیگر نیست...عمویت پر کشید..."
و اکنون یکسال میگذرد و من نشسته ام و فکر میکنم به سال قبل تقابل شادی و غم.... زندگی و مرگ ...
در یک لحظه در اوج شادی غمی بزرگ مرا میگیرد .....
این یک نشانه است برای من که قدر بدانم تک تک لحظه هایم را و ارج بنهم روزهای باقیمانده را ....
یک سال از غروب ناباورانه عموی عزیزم گذشت..دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد..یک سال از پرواز معصومانه اش گذشت...این یک سال را با یاد و بی حضورش چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم...هنوز به یادش اشک می ریزیم شاید کمی آرام گیریم و رفتنش را باور کنیم..
یک سال است که دلتنگی های غروب را با بودن در کنار مزارش سپری می کنیم..و در نهایت ناباوری باید باور کنیم که او دیگر نیست...دیگر نمی آید...روحش شاد و یادش گرامی...
و تو ای همسفر دلسوزم....
امسال نیز در سالگرد عشقمان دلم سوزناک است...همزمانی پنجمین سالگرد ازدواجمان با یکمین سال درگذشت عموی عزیزم...
اما همسفری همیشه بیدار و دلسوزی چون تو داشتن موهبتی است که هر راه طولانی و دشوار را آنچنان کوتاه و سهل میکند که در باور هیچ کسی نمیگنجد...
فاتحه ای برای روح عمویم میخوانم در آینه به خود مینگرم من آماده ام ....آری
اینبار صدای زنگ در ....
آمدن همسر با لبخندی برلب و شاخه گلی در دست....
پنجمین سال عشقمان مبارک ....
پی نوشت:
دسته گلی که امسال علی به رسم هر سال برای من خرید با ادای جملاتی از طرف ِ وروجک خونه از آنِ من نشد ...
"گل مال مامان نیست...گل مالِ منه....گلِ نَنَنُم گلی.."