....عمه عزیزم از خاک به افلاک پرگشود!!!!!!!!!
.... شباهنگام ، در خواب به دیدارم آمده بودی،با یک نگاه مهربان مثل همیشه..همان نگاهی که ماه ها آرزویش را داشتیم و از ما دریغ میکردی.... چشمانت خسته و نگران بودند ، حرفهایت بوی برگهای زرد پاییز را میداد، بوی خداحافظی......گفتی خسته ام...گفتی برایم دعا کن.... نگاهم تاب دیدار چهره ی معصومت را نداشت.... ناگهان.... رفتی ، دور شدی، مانند برگی که از درخت به روی زمین افتاد و بر بال نرم و مهربان باد سوار شد و پرواز کرد.... رفتنت را که به نظاره ایستادم تمام وجودم شعله ی شمعی شد در رهگذار باد....
********
از خواب بیدار شدم..... من بودم و چشمان مسخ شده و صحن خانه ای ....
هنگام اذان ظهر خبر دادند که رفته ای، باورش سخت بود....آری نسیم بوی برگهای پاییزی را با خود آورده بود..... بر بال نسیم سبکبارانه آرام گرفته بودی.... خدا تو را به آغوش خود کشیده بود ......
گاهی چقدر زود دیر میشود ...
دیر میشود برای دوباره دیدنت ...برای لمس کردن دستان خسته ات ...تو دیگر نیستی و این تمام ماجراست...
روحت شاد و یادت گرامی عمه ی مهربانم...
عمه عزیز و دوست داشتنی ام بار سفر بست و پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت بیماری سبکبال از خاک به افلاک پر گشود و ما را در موج سهمگینی از مصیبت و اندوه فرو برد.
هنوزم باور ندارم فردا باید با عزیزی وداع کنیم که مهربانی اش قابل توصیف نبوده و نیست...
عمه، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
روحش شاد و با فاطمه زهرا محشور باد....