ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

........ترنم بانو 26 ماهه شد !!!!!

صحبت از “دیروز و امروز و فردا” نیست ، صحبت از توست و تـو یعنی “همیشه” “ تــــــــــــــــــــــو ” یادگار روز هایی هستی که نه فراموش می شوند و نه تکرار … خیلی دوستت دارم اما نمیدونم “خیلی” رو چطوری بنویسم که خیلی خونده بشه … “با تو بودن” را برای این باور دارم که “بی تو بودن” را نمی توانم باور کنم … 26ماهــــــــگیت مبـــــــــــــــــــارک نازنیــــــــــــــــنم دخترکم حالا دیگر شده ای تمام  دلخوشی زندگی ام....هیچ وقت فکر نمیکردم چیزی در این دنیا اینقدر پایبندم کند...خدا را شاکرم بر...
9 آذر 1392

.....خوشبختی یعنی داشتن تو !!!!!!!

این روزها ، من ، تمام وقت در اختیارت هستم و برای اینکه تنهایی هایم را پر میکنی به تو مدیونم... البته باید بگویم گاهی وقت ِ پرسش های با منظور ِ دگران ، که میپرسند چه میکنی ؟ ته دلم بغضی گذرا مینشیند که هیچ را جواب دهم ، اما پس از لحظه ای گذرا یادم به تمام مسئولیت های این دو ساله ام که می افتد ، لبخند ِ غرورآمیزی گوشه لبانم مینشیند ! همسر مهربانم ،  همان که این چند سال ، عشق و محبت و معرفت را بر من تمام کرد ، همان که سایه به سایه حمایتم کرده و میکند ، همان که تمام حرمت نفس دنیا را یک جا به کام تشنه ام سرازیر میکند، همان که به من میگوید ما هستیم چون تو هستی ، زنده ایم به بودنت ، حرف زدنت ، خن...
30 آبان 1392

........شش ماهه ی عاشق!!!!!

سلام ای سرباز كوچك عاشورا! ای بزرگترین سند مظلوميّت پدر! سلام ای سنگین ترین وزنه تاریخ شهادت! ای سوره‌ي كوچك قرآن كربلا ! تو را نمی‌توان گفت مگر با بغضی غيور كه حنجره را می فشرد و سوزی غريب كه شعله‌ورمان می سازد .... پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... . سنگ هم كه باشي براي گريستن مي تواني بهانه داشته باشي .... گوش كن! اين صدا صداي بي‌قراري رودخانه است.... ای مظلوم! ای پسر مظلوم! قرن‌هاست كه قرار قلب‌ها را برده‌ای و جگرها را گداخته ای.... پدر قنوت گرفته ترا برای خدا... . وشیاطین تاب دیدن هیچ صحنه ی عبادتی را ندارند... واین گرمی امضاي رنگین توست بر صحيفه‌ي كربلا.....
17 آبان 1392

....ترنم بانو 25 ماهه شد!!!!

ترنم دردانه ی من: این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم... و لبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد. باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهومم را... خوشبختی اینجاست... همین نزدیکیها... این روزها بسیار به ما سر میزند... همسایه دیوار به دیوارمان که نه، همخانه مان شده ...
11 آبان 1392