........روزانه های یک مادر(شماره سه)
بچه که بودیم آن وقت ها که مادرم شاکی و خسته دنبال یک بیابان بی آب و علف میگشت تا سر به بیابان بگذارد منظورش را نمی فهمیدم...
حالا خودم مادرم و روزی هزار بار در دلم آرزوی یک بیابان بی آب و علف را دارم...جایی که خودم باشم و کسی و کسانی نباشند تا روی این سیستم عصبی درب و داغونم پیاده روی کنند...
جان شیرینم این روزها بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکنی شاکی ام...خسته ام...تمام فکر و تنم درد میکند...دستانم آنقدر از شدت استرس درد میکنند که توانایی تکه کردن نان هم ندارند...شیرینی های مادری را انکار نمیکنم....خدا شاهد است با تمام خستگی ام تمام روزم شکر می گویم...شکرش همیشه در دلم است...اما خسته ام...نه از تو ...نه از پدر...بلکه از دیگران خسته ام...از رفتارهای بچگانه شان...غرور بی اندازه شان......از دیگران خسته ام و تو را بهانه میکنم...شیطنت های کودکانه ات را دلیل خستگی ام بیان میکنم..ببخش اگر بر تو سخت میگیرم...
دلم بیابان بی آب و علف می خواهد...نه همین نزدیکی ها...جایی دور خیلی دور...