500 روز یعنی:
ترنمم:
و امروز یعنی 22 بهمن 1391 اولین نیم هزاره ی عمرت را تجربه کردی....
اینک آمده ام اینجا تا برایت بنویسم که :
پانصد روز است که خورشید خانه ما از پس نگاه تو طلوع کرده و شبها ماه با بستن چشمهای تو ٬ چشمهایش را بسته....
پانصد روز است که من به یک منِ دیگر بدل شده ام و تغییراتم آنقدر شگرف است که تصورش هم ممکن نیست..
پانصد روز است که تو روی زمین نفس می کشی و دو تا فرشته روی شانه هایت به یمن حضور تو به زمین آمده اند...
پانصد روز است که من احساس می کنم زندگی زیباتر و شیرین تر از قبل است و البته سخت تر...
پانصد روز است که تو هستی و این قشنگترین چیزی است که خدا به ما هدیه داده...
پانصد روز است که در هوای تو نفس میکشیم نازنینم...
پانصد روز است که هر روز خدا را شکر میکنیم برای با تو بودن...
پانصد روز است که از ته دل میخندیم....
پانصد روز است که به زندگی ما رنگ داده ای جان ِ شیرینم...
پانصد روز است که زندگی ما تکراری نیست و هر روز با کارهایی که تو میکنی یک روز تازه را تجربه میکنیم....
ترنمم:
هر چه دورتر می شوی ،
من ؛
عاشق تر می شوم !!!
و هر چه نزدیک تر می آیی ،
بی تاب تر می شوم !!!
گویی ، عاشق که باشی
دور یا نزدیک ،
فرقی ندارد ...
حتی اندک یادِ تو هم ،
کافیست
برای بی تاب بودن
برای عاشق شدن که بهانه های ریز و درشت لازم نیست!
برای عاشق شدن کافیست تو نگاه کنی و من لبخند بزنم ..
500 روزگیت مبارک فرشته من!!!