میشه یک لحظه خودت را جای من بگذاری؟
خدایا ،
میشود یک لحظه ، فقط یک لحظه خودت را جای من بگذاری ؟
از توی آشپزخانه سرک می کشم ،
آن پایین را نگاه می کنم ،
یک عروسک کوچک میبینم که خندان و شاد دارد قدم هایش جان میگیرد ،
دست هایش را کنار بدنش تکان میدهد که آسوده باشد و کنترل همه چیز در اختیارش باشد ،
صدای خنده هایش در فضا پیچیده ،
بعد ;
صدایش میکنم ، ترنم ، ترنم مامان !
دنبال صدایم می گردد و وقتی چشمش به من می خورد از ته دل جیغ شادی می زند،
برایم دست تکان می دهد ، می گوید مامانی ام !!!
آه که هیچ کس نمیتواند جای من باشد ،
اگر تو جای من بودی چه کار می کردی؟
حتما تو هم مثل من قلبت تند تند میزد ، حلقه اشک در چشمانت جمع می شد ، بغض توی گلویت می نشست و مثل من باورت نمی شد که این عروسک کوچک دختره خودته ، ماله خودته .
و حالا دارد پیش رویت لبخند میزند و به تو احساس مالکیت میدهد ، صدایت میکند ، دست تکان میدهد ، سالم است !!!
من که نمیتوانم جای تو باشم خدای خوبم ،
ولی اگر تو یک لحظه جای من بودی حتما میدانی که چه قدر به تو مدیونم ،
چقدر باید شکر کنم این همه داده هایت را ،
چـــــــــــــقدر باید به خودم ببالم که تو را دارم !
پس حالا که تو را دارم همان قرار همیشگی!!!
و تو ای ساز خوش آهنگ روزگارم ، ممنونم که مردانگی را به اوج رسانده ای ، ممنونم که خوبی !