ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

وقتی که:

1391/11/22 1:09
769 بازدید
اشتراک گذاری
من این روزها :

روزی صد بار عاشق می شوم ، شیدا و مجنون می شوم !

روزی صد بار بی آنکه مِی بنوشم مست می شوم !

روزی صد بار ، بدون بال ، پرواز میکنم ، به آسمان می روم و چون دلم را در زمین جا گذاشته ام دوباره بازمی گردم !

خدایا ، تو می دانستی من آرزوی دختر داشتن در دل دارم ، آرزویم را برآورده کردی !

اما من آن زمان نمی دانستم که داشتن دختر اینقدر شیرین است که آدم را روزی صد بار ببرد به آسمان نزدیک فرشتگان و بازگرداند !

تو خودت قضاوت کن ،  چگونه این قلب ِ ناتوانم را درون سینه آرام کنم ،

 وقتی که :

لب های صورتی کوچکی مادام تمام دست و صورتم را بوسه باران میکند !

صبح که از خواب برمیخیزم ، صدای ناز و دخترانه ای ، مرا مامان صدا میکند ، آن هم نه یک بار ، یک صدهزار بار !

لباس هایش را تن میکنم تمام ذهنم درگیر آن گل ِ سر کوچکی است که باید با تیپ دخترانه اش سِت شود !

دستهایش را روی سرم می کشد و با لبخندی به عمق چشمانم نگاه میکند و میگوید :

 مامان ناسی ( مامان نازی )

زخم کوچکی روی دستم میبیند ، ناگهان دلش فشرده میشود ، بوسه ای میزند و نوازش کنان تکرار میکند:

اُخ . ناسی( نازی )

 با هر لباس جدیدی ، هر گل سر تازه ای ، هر آراستگی ایی برای اولین بار .  ذوق زده میشود، دوست دارد خود را در آینه ببیند و بگوید :

اُشِل شدی (خوشگل شدی)

 از کجا یاد گرفته ای اینهمه دختر باشی؟

 می گویمت ، ترنم دوستت دارم خب؟

سر راکمی خم میکنی ، چشمانت را خمار میکنی و آرام پلک میزنی و می گویی گُب(خب) و آنقدر در این حالت میمانی تا آغوشی گرم تو را مهمان کند !

 من تاب ِ اینهمه ناز و کرشمه را ندارم فرشته کوچک ، خرابم نکن !

درست همین لحظه که این هیجانات را بازگو میکنم ، ضربان قلبم هول شده ، سریع تر میدود !

هیچ وقت نمیدانستم در برابر دخترانگی هایت ، اینقدر کم ظرفیت و بی جنبه هستم !

 دوستت دارم ، کاش این دوست داشتن ها یک جایی اندازه اش ثابت بماند ، تا همین مقدار برایم کافی است !

 خدایا شکر میکنمت  ، به فاصله زمین تا آسمان هفتم ات ، صدایم رسید ؟؟؟


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

رومینا
24 بهمن 91 13:23
همیشه وقتی میام وبلاگ ترنم، با یک پیش زمینه و تصوری از عکسهای متنوع و خوشگل تر از خوشگل های ترنمی میام...با این باور که دارم توی لحظات بزرگ شدن ترنم خودم هم بزرگ میشم..به عنوان یک مخلوق از دیگر مخلوق های خداوند، ر کنار این بالندگی من هم بالنده میشم...این بار...اینجا این نظر رو می نویسم..مخصوصا"...تا همه بدونن و بخونن که با همه ی این عکس های زیبا وقتی یک مامان ِ مهربون اینقدر خوب از لطافت های دخترانه ی دخترش میگه... نمیشه فقط به عکس دل بست... باید نشست، خوند...و غرق شد در زیبایی های این طبیعت ِ بکر... هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که لحظه لحظه های رشد ِ کودک نوپات رو به این خوبی به رشته ی قلم دربیاری و باعث بشی این متصور شدن برای ما اینقدر جذاب و رویایی بشه.. برای اینکه اینقدر خوب نوشتی...برای اینکه حس ِ خوب ِ شکرگزاری رو به این زیبایی منتقل کردی و برای اینکه بهمون یادآوری می کنی رحمت های ِ بی انتهای خدا رو ... بسیار ممنون...
قاطعانه میگم که به نوشتن و موقعیتت حسرت می خورم سمیرای عزیزم... امیدوارم خداوند دخترک ِ نازنینت و خانواده ی گرمت رو جاودانه برات حفظ کنه عزیزم...میبوسمت


رومینا جان نمیدونم در برابر این همه لطف و محبتت چی بگم....یک دنیا ممنون....خوشحالم از اینکه دوستان خوبی مثل تو دارم....ممنون که با نظرات قشنگت بهم شادی، امید و انرژی میدی..ممنون از دعاهای قشنکت...ممنون از این همه دقتت...ممنون از اینکه وقت با ارزشت را به ما اختصاص میدی...خوشحالم که در کنارمی...خوشحالم که دوست داشتن و محبت فاصله و دوری و مسافت نمیشناسه...خوشحالم از اینکه اینقدر دل هامون به هم نزدیکه...


رومینا
24 بهمن 91 19:43
من بیشتر ممنونم ازتو...
به خاطر به اشتراک گذاشتن تمامی این احساسات ِ خوب...
هر چه نوشتم و گفتم جز واقعیت نبود و اینو هم بدون که همیشه منتظر قدم های خودت و کودک دلنشینت در این محفل خوب هستم... این شماهایید که به من امید ِ زندگی می دید...


نمیدونم چی بگم....یک دنیا ممنون