باور کنم؟
باور کنم که به این سرعت بزرگ شده ای؟
باور کنم که دیگر نوزادِ نرم و نازک دیروزها نیستی؟
باور کنم که این رد ِ پای دندانهای کوچک شیری ات است ؟
همان ها که دیروز زیر لثه صورتی رنگ ِ خوشبویت پنهان بود؟
وقتی برای اولین بار این سیب قرمز را اینگونه تحویلم دادی ، برای هزارمین بار آن لبخند پیروزمندانه همیشگی روی لب هایم نشست .
این سیب به من یادآور شد که بزرگ شده ای.
این سیب به من نشان داد که دندان های شیری و نازت ، در دهان کوچکت ، قطار شده اند.
این سیب به من نشان داد که ماشین زمان سرعتش از پلک بر هم زدن هردومان سریعتر است.
مگر نه اینکه من دلم میخواهد تو بزرگ شوی ، بالنده شوی ، تمام آرزوهایم را رنگ آمیزی کنی ، تمام ِ من شوی ، مدرسه رفتنت را عشق کنم ، دویدنت را ، دانشگاه رفتن و عروس شدنت را و ....
پس چه میشود که گاهی اینطور حسرت زده و دل غمین ، التماس ثانیه هایی میکنم که مدام غیب میشوند؟
شاید فرداها قشنگ تر از امروزهایمان شود.
شاید روزهای پیش رو از روزهای گذشته پر خاطره تر شوند.
اصلا چه معلوم؟
شاید من مادام که مادرم از تمام این گذرها لذت ببرم ،
شاید خدا تو را به من داده که تا قیامت حض کنم .
پس بی خیال امروزها ،
دستت را به من بده ، میدویم ، حتی زود تر از عقربه های ثانیه شمار ، بگذار ما زمان را غاقلگیر کنیم ،
بگذار ما بیشتر عجله کنیم برای فرداهای زیباتر.
علی و ترنم عزیزم!!!میخواهم اوج خوشبختی را با بودن هر دویتان حس کنم.
حالا که دارمتان چرا که نه ؟