ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

دلم تنگ است!!!!!!

1391/3/15 3:07
838 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااااااااااااااام بابای عزیزم
بابایی دیدی چقدر دلتنگ بودم چه قدر دلگیر بودم .........از خودم ........از همه...................................
بابایی می دانی چقدر حرف برای گفتن داشتم ودارم.....................همه ی انها درسینه من حبس شده اند........تا شاید پنجشنبه همه را برایت بگویم دلم میخواهد کسی نباشد...........فقط من باشم وخودت......................من باشم وتو ...........تا بدون خجالت با صدای بلند صدایت کنم..................تا مزارت را تنگ در اغوش بگیرم....................

اسمان شهرمان هم ابری بود اما بارانی نبارید.......................باران هم با من همصدا نشد....................
کاش باران ببارد.............. تا زیر باران خیس خیس شوم ودل زخم خورده ام کمی التیام یابد............باران ارامم میکند...............
اما انگار اسمان هم برایم مرهم نمیشود...................................... ..
بابایی به خدا بسپار که هوایمان را داشته باشد....................وهیچگاه تنهایمان نگذارد...........

می خواستم امروز برای تو شعری بگویم دیدم تمام قافیه ها وقتی به نام تو می رسند تحقیر می شوند.
و هم ردیف نامت هیچ واژه ای رنگ حضور ندارد. چیزهایی هستند كه در كلام نمی گنجند. چیزهایی هستند كه در فاصله دل تا زبان تحقیر می شوند.
اما افسوس .. که رفتن فسانه نیست !!!!

آموختم که باید باورکنم . اما پدر ای مایه تسلی ام بگذار در امتداد غربت از پاکترین لحظه های با تو بودن بگویم.  از تابش وجودت بگویم که در ایینه ی ضمیر من به تجلی در آمد و طنین کلامت که جان خسته ام را شور و حیات بخشید . ای مهربان پدر !  صمیمیت را در لابلای حرفهایت یافتم و در غبار پیچیده دلم نوشتم .از تو آموختم که میتوان پیوسته مهربان بود آموختم که در باران هم می توان اتش روشن کرد. آموختم حتی میتوان زیر نگاه خسته وخاکسترین آسمان اندوه نیز چالاکتر وآبی تر اززلال چشمان نور بود . آموختم که میتوان پیوسته مهربان بود ....

باور كن پدر هنوز مثل كودكی ام محتاج دست های توام برای رد شدن از خیابان . برای خوابیدن به لالایی قلبت نیازمندم. باید عادت كنم شاید سهم من عادت كردن به تنهایی است اما باور كن هر چه را كه گفتی یاد گرفتم . بی ریا و ساده بگویم تو بزرگترین معلم مهرورزی بودی این را آنان كه ترا می شناختند خوب می دانند.

(از طرف علی)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان کیارش
15 خرداد 91 2:55
روحشون شاد و یادشون گرامی


ممنون عزیزم.خدا رحمت کنه خواهر عزیزت را......روحش شاد....
صحرا
15 خرداد 91 2:59
اخییییییییی
ایشالا که دیگه داغ عزیزاتونو نبینین


ممنون عزیزم.......
خاله سارا
16 خرداد 91 17:41
خداوند روح همه رفتگان رو قرین رحمت بی انتهای خودش کنه مخصوصا پدر بزرگ ترنم جون و همه باباهای مهربون دنیا رووووووووو که بین ما نیستن
نوشته هات بسیار عالی بود
دستت درد نکنه سمیرا جون


لطف کردید به ما سر زدید.ممنونم.



کتی(مامان مهدیار)
16 خرداد 91 17:42
ههههههههههه سمیرا جون مطلب با نام خاله سارا من بودم ها
اشتباه اسم خواهرم بود پیش فرض اومد برات


هههههههههههههه
زینب مامان محمد رضا
19 خرداد 91 19:45
سمیرا جان سلام آنچه برای پدرت با تمام عشق نوشتی آسمان چشمانم را بارانی کرد روح پدرت شاد
چرا عکس پدر را مات کردی ای کاش می گذاشتی صورتش را ببینیم

ترنم زیبایت را ببوس دوستدارت زینب


سلام زینب جان.عزیزم ایشون پدر شوهرم هستند....
متاسفانه من شما را به جا نیاوردم....به هر حال لطف کردید به ما سر زدید..
سارا
17 تیر 91 15:55
روحش شاد و يادش گرامي باد عزيزم انشااله سايه مادرعزيز بالاي سرتان باشد من خيلي خيلي تحت تاثير قرار گرفتم .
در ضمن خيلي خيلي وبلاگ زيبايي براي ترنم عزيز درست كردي ، دست مريزاد . ترنم زيبا را ببوس


ممنون سارا جان.لطف کردی به ما سر زدی...