دلم تنگ است!!!!!!
سلاااااااااااااااام بابای عزیزم
بابایی دیدی چقدر دلتنگ بودم چه قدر دلگیر بودم .........از خودم ........از همه...................................
بابایی می دانی چقدر حرف برای گفتن داشتم ودارم.....................همه ی انها درسینه من حبس شده اند........تا شاید پنجشنبه همه را برایت بگویم دلم میخواهد کسی نباشد...........فقط من باشم وخودت......................من باشم وتو ...........تا بدون خجالت با صدای بلند صدایت کنم..................تا مزارت را تنگ در اغوش بگیرم....................
اسمان شهرمان هم ابری بود اما بارانی نبارید.......................باران هم با من همصدا نشد....................
کاش باران ببارد.............. تا زیر باران خیس خیس شوم ودل زخم خورده ام کمی التیام یابد............باران ارامم میکند...............
اما انگار اسمان هم برایم مرهم نمیشود...................................... ..
بابایی به خدا بسپار که هوایمان را داشته باشد....................وهیچگاه تنهایمان نگذارد...........
می خواستم امروز برای تو شعری بگویم دیدم تمام قافیه ها وقتی به نام تو می رسند تحقیر می شوند.
و هم ردیف نامت هیچ واژه ای رنگ حضور ندارد. چیزهایی هستند كه در كلام نمی گنجند. چیزهایی هستند كه در فاصله دل تا زبان تحقیر می شوند.
اما افسوس .. که رفتن فسانه نیست !!!!
آموختم که باید باورکنم . اما پدر ای مایه تسلی ام بگذار در امتداد غربت از پاکترین لحظه های با تو بودن بگویم. از تابش وجودت بگویم که در ایینه ی ضمیر من به تجلی در آمد و طنین کلامت که جان خسته ام را شور و حیات بخشید . ای مهربان پدر ! صمیمیت را در لابلای حرفهایت یافتم و در غبار پیچیده دلم نوشتم .از تو آموختم که میتوان پیوسته مهربان بود آموختم که در باران هم می توان اتش روشن کرد. آموختم حتی میتوان زیر نگاه خسته وخاکسترین آسمان اندوه نیز چالاکتر وآبی تر اززلال چشمان نور بود . آموختم که میتوان پیوسته مهربان بود ....
باور كن پدر هنوز مثل كودكی ام محتاج دست های توام برای رد شدن از خیابان . برای خوابیدن به لالایی قلبت نیازمندم. باید عادت كنم شاید سهم من عادت كردن به تنهایی است اما باور كن هر چه را كه گفتی یاد گرفتم . بی ریا و ساده بگویم تو بزرگترین معلم مهرورزی بودی این را آنان كه ترا می شناختند خوب می دانند.
(از طرف علی)