ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

عسلکم خوش اومدی

  میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست. میلادتو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم ...
18 بهمن 1390

خدا قول نداده......

  خدا قول نداده آسمون هميشه آبی باشه و باغ ها پوشيده از گل قول نداده زندگی هميشه به كامت باشه خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های هميشگی رو قول نداده خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكنی خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن قول داده ؟ ولی خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هركار سخت و کمک تو كارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه...
18 بهمن 1390

مادر.......

مادر پیش از این واژه ای بود که صدا میکردم و آغوشی بود که در آن قرار میگرفتم........دستهایی که نوازشم میکردند و سینه ای که تمام جهانم و سنگ صبورم بود. مادر را که می نوشتم تنها به خوشبختی دختری فکر میکردم که زیر سایه این واژه زندگی میکند. آرزوهایم را به آسمان مادر وصله میزدم و رویاهایم را در وسعت شانه اش میدیدم. اما... حالا که تو در جاده آمدنی احساس می کنم کسی مرا از دورها صدا می زند و چه واژه آشنایی. چه آهنگ دلنشینی و همچنان کسی مرا صدا میزند : مادر ! و من هنوز باورم نمیشود که کسی آمده است تا تمام کودکی مرا با خود ببرد و تمام مادرانگی مادرم را به من هدیه کند. و به راستی حالا احساس میکنم آغوشم وسیعتر و شانه ام صبورت...
18 بهمن 1390

نمیدانم...

در آستانه تولد کودکی هستم که نمیدانم مرا از خودم دور میکند یا به خودم نزدیکتر....... احساس میکنم در حال بالا رفتن از پله ها در میان راه مانده ام. نه دیگر پله قبلی را میبینم تا دوباره برگردم و نه پله بعدی در مقابل پاهایم ظاهر میشود تا قدمی بالاتر بروم.قلب کوچکی درون من شروع به تپیدن کرده است که نمیدانم بعد از متولد شدن در مواجهه با دنیای اطرافش پر از کینه خواهد بود یا سرشار از مهر..... نمیدانم کدام تپشش در کجای این جهان بزرگ و در چه زمانی به عاشقانه ها دعوتش خواهد کرد و آیا مرا در تک تک تپش هایش به یاد خواهد داشت؟ دستهای کوچکی درونم رشد میکنند که نمیدانم تا کدام صفحه زندگی ام دست مرا خواهند گرفت و آیا میشود ...
18 بهمن 1390