نمیدانم...
در آستانه تولد کودکی هستم که نمیدانم مرا از خودم دور میکند یا به خودم نزدیکتر.......
احساس میکنم در حال بالا رفتن از پله ها در میان راه مانده ام.
نه دیگر پله قبلی را میبینم تا دوباره برگردم و نه پله بعدی در مقابل پاهایم ظاهر میشود تا قدمی بالاتر بروم.قلب کوچکی درون من شروع به تپیدن کرده است که نمیدانم بعد از متولد شدن در مواجهه با دنیای اطرافش پر از کینه خواهد بود یا سرشار از مهر.....
نمیدانم کدام تپشش در کجای این جهان بزرگ و در چه زمانی به عاشقانه ها دعوتش خواهد کرد و آیا مرا در تک تک تپش هایش به یاد خواهد داشت؟
دستهای کوچکی درونم رشد میکنند که نمیدانم تا کدام صفحه زندگی ام دست مرا خواهند گرفت و آیا میشود در لا به لای انگشتهایش نشانی از نوازشهایم را دید؟
نمیدانم پاهای کوچکی که در درونم قد میکشند پا به کدام جاده خواهند گذاشت و کدام مسیر را برای کودکم برمی گزینند؟
نمیدانم هایم بیش از آنند که قلبم آرام بگیرد....
تنها چیزی که میدانم و آرامم میکند این است که دوستش دارم آنقدر که شاید بتوانم خودم را فراموش کنم.
میدانم که می خواهم بیایی و شریک روزهای باقی مانده ام شوی.