مادر.......
مادر پیش از این واژه ای بود که صدا میکردم و آغوشی بود که در آن قرار میگرفتم........دستهایی که نوازشم میکردند و سینه ای که تمام جهانم و سنگ صبورم بود.مادر را که می نوشتم تنها به خوشبختی دختری فکر میکردم که زیر سایه این واژه زندگی میکند. آرزوهایم را به آسمان مادر وصله میزدم و رویاهایم را در وسعت شانه اش میدیدم.
اما...
حالا که تو در جاده آمدنی احساس می کنم کسی مرا از دورها صدا می زند و چه واژه آشنایی. چه آهنگ دلنشینی و همچنان کسی مرا صدا میزند : مادر! و من هنوز باورم نمیشود که کسی آمده است تا تمام کودکی مرا با خود ببرد و تمام مادرانگی مادرم را به من هدیه کند.
و به راستی حالا احساس میکنم آغوشم وسیعتر و شانه ام صبورتر شده است و حالا آسمان آرزوهای دیگری شده ام و بهشت رویاهای دخترانه مسافری کوچک.
و بی شک خداوند بزرگترین هدیه اش را ارزانی ام کرده ، هرچند در تردیدی عمیق فرو رفته ام که آیا مادر بودن تنها در کنار هم قرار گرفتن این چهار حرف است با هماهنگی هر پنج احساس آدمی در مواجهه با احساسات موجودی آفریده شده از ذره های وجود خود .
مادر.......
آنقدر صدایم کن مادر تا باور کنم آمدنت را.....