ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

.....ترنم و مهدکودک!!!!

1393/4/2 4:04
1,928 بازدید
اشتراک گذاری

ترنم بانو و اولین روز مهد کودک( آبان 1392)

ترنم بانو در مهد کودک بعد از یک هفته :

و این هم عکس ترنم بانو در جشن تولد باران جان(دخترعموی ترنم) در مهدکودک که از وبلاگ باران جان برداشتم:

ترنم بانو در روزهای پایانی مهدکودک ، مشغول بازی در فضای سبز بیرون مهد :

پی نوشت:

ترنم بانو از آبان 1392 به مهد کودک رفت....به دلیل وابستگی خیلی زیاد 1 ماه همراه  او به مهد کودک رفتم...محیط مهد را دوست داشت...به بچه ها و مربی مهد خیلی علاقه داشت...اما جدایی از من خیلی براش سخت بود و حتی بعد از گذشت چند ماه نتونست با این قضیه کنار بیاد...ماه آخر را هم کلا به مهد نرفت...و فقط یک روز برای جشن و یک روز هم برای خداحافظی با بچه ها و مربی به مهد رفت..

این پست ادامه دارد....انشاالله در اولین فرصت عکس کاربرگ های مهدکودک و آلبوم مهد هم اضافه خواهد شد...

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مهدا گلی
2 تیر 93 9:09
یعنی ای جانم ترنم دختر عموش داره شمع فوت میکنه ترنم هم لباشو غنچه کرده.... داشتم با خودم میگفتم چه خوب که ترنم میره مهد ...مهدا هم شاید بتونم از مهر بگذارمش مهد....که این نوشته آخرت پشیمونم کرد....فکر کنم زود باشه هنوز واسه مهد...
نگارنده:سمیرا
پاسخ
خب مهد هم خوبی داشت هم بدی....ترنم خیلی به من وابسته بود...دوست داشتم کمی از این وابستگیش کم بشه و از این تنهایی در بیاد..همبازی داشته باشه...اما کلا زیاد با مهد وافق نبوده و نیستم...هنوز هم عذاب وجدان دارم که فرستادمش مهد...با اینکه روزی 3 ساعت میفرستادمش و اکثر روزها خودم اطراف مهد بودم تا برم دنبالش ولی هنوز عذاب وجدان دارم...فکر میکردم ترنم بره مهد یکمی به کارهام میرسم...اما شب از هول اینکه فردا می خواد بره مهد خواب نداشتم...صبح هم یک ساعت تلاش میکردم بیدارش کنم و اماده اش کنم که بره و بعد اگه توی خونه میموندم مثل دیوونه ها راه میرفتم و کلافه بودم تا ساعت 11 بشه و بیاد خونه....کلا روزهایی که ترنم مهد نمیرفت خیلی بیشتر به کارهام میرسیدم و شادتر بودیم...با اینکه از مربی و مهدش خیلی خیلی راضی بودم..اما ترنم نه تمایل داشت تغذیه بخوره نه ناهار...فقط میگفت میرم خونه با مامانم میخورم...اما خب بودن در کنار بچه ها براش جالب بود...چیزهای زیادی یاد گرفت...صبحگاه را خیلی دوست داشت...