ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

........من بابایی ترین دختر دنیام!!

1393/3/3 16:07
1,363 بازدید
اشتراک گذاری

خواستم بنویسم از او… راستش انگار جرات نکردم.

انگار میترسیدم که بنویسم و کم بیاورم. تاب نیاورم. اشک‌هایم ببارد. و من بی‌تاب شوم.

سخت‌ترم بود که بنویسم و بفهمم چقدر کم ام… چقدر کوچکم در برابرش.

برای همین این همه گذشت. چند روز دارد از روزش می‌گذرد و من تازه توانسته‌ام جرات ام را جمع کنم، انگشتانم را روی دکمه‌های کیبورد حرکت دهم و بنویسم.

از او

او که به من و خواهرانم یاد داد باید محکم باشیم. دختر هستیم؟ باشیم! محکم بودن که ربطی به دختر بودن ندارد.

یادمان داد هر مصیبتی به‌اندازه‌ی خودش عزاداری دارد! نه بیشتر، نه کمتر!

یادمان داد از هیچ‌چیز نترسیم. یادمان داد باید شجاع‌ترین دختران روی زمین باشیم و نه از سوسک بترسیم، نه از جک و جونور و نه حتی از انسان‌ها…

او که به ما چیزهای زیادی را فهماند.

به ما فهماند دختران کوچکی هستیم که می‌توانیم دنیا را فتح کنیم. و ما در دستانش واقعاً قدرتمندترین شاهزاده خانوم های دنیا بودیم. وقتی سر دست بلندمان می‌کرد. می‌چرخاند و ما می‌خندیدیم

به ما فهماند هیچ‌کس و هیچ‌چیز در این دنیا نباید بتواند ابرهای دلمان را تیره کند. نباید

او که در گوشمان چیزهای زیادی زمزمه کرد.

زمزمه‌هایش ما را با عشق آشنا کرد. باخدا. با آسمان. با لحظه‌های آبی‌رنگی که فرشته‌ها روی زمین می‌آیند.

زمزمه‌هایش یادمان داد باید پای زندگیمان بایستیم. پای آینده‌مان. پای حرف‌هایی که می‌زنیم.

نگاهش با ما حرف‌های زیادی زد… در تمام این سال‌ها

بابایی که ما به اعتبار نفس‌هایش، نگاهش، دستانش، بودنش و صدایش از هیچ‌چیز و هیچ‌کس در این دنیا نمی‌ترسیم

بابایی همیشه دستانت را پشت شانه‌هایمان نگه‌دار

سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،

سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود پدرم ؛

روزت مبارک

 

*این نوشته را با همه‌ی عشقی که به پدرم دارم، به یاد همه‌ی باباهای خوبی نوشتم که حالا کنار دخترهایشان نیستند. اما با نبودنشان دخترانی ساختند به صبوری غزل و به مهربانی مهناز  و با جای خالی نبودنشان برای دخترانش پدری کردند. - See more at: http://linkzan.ir/archives/24392/%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%af%d8%b1%d9%87%d8%a7-%d9%88-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%a7%d9%86%da%af%db%8c%d9%90-%d9%85%d9%87%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%a7%d9%8639#sthash.ErnvtUoX.dpuf

و امسال هفتمین سالی است که تعداد مردان زندگی من یکی بیشتر از همیشه شده است..

حتی اگر مردانگیشان از یک جنس باشد و همگی وامدار مردانگی مولا علی باشند ، لذت نگاه به هر کدامشان رنگی متفاوت دارد..الهی خدا سایه ی این پناه های همیشه را برایمان حفظ کند..امنیت آغوششان برایمان همیشگی باشد و قادر باشیم قدر با هم بودن ها را خوب بدانیم...

همسر عزیزم روزت مبارک...

 

ترنم نوشت :

بابا علی روزت مبارک...عاشقتم بابایی

من بابایی ترین دختر دنیام...میدونی چرا؟چون تو بابایی ترین بابای دنیایی...

ترنم روز قبل از ولادت حضرت علی با یک شاخه گل و یک کارت پستال دست ساز به اداره بابا رفت و روز پدر را به باباییش تبریک گفت و حسابی بابایی را غافلگیر کرد ..

و این هم داخل کارت :

و در پایان:

این نوشته را با همه‌ی عشقی که به پدرم دارم، به یاد همه‌ی باباهای خوبی می نویسم که حالا کنار فرزندانشان نیستند. اما با اینکه نیستند فرزندانی ساختند به صبوری و مهربانی علی و ابوذر و محسن و زینب..

سلام پدر:

حال همه ی ما خوب است ...خوب خوب...اما تو باور نکن...دلمان برای دیدارت تنگ است...

یادت را به شمعدانیها پیوند زده ایم و آنها هیچ گاه زرد نخواهند شد...

همیشه سبز...همیشه پر از گل...

گلدانی از یادت ، خاطراتت ، حرفهایت ، نگاهت ، صدای خنده هایت و از طاقتت بر طاقچه ی یادمان هست...

چه صبور بودی و چه مهربان..

روحت شاد و یادت گرامی...

به یاد تمام پدرانی که امروز در بین ما نیستند و تنها یادی از آنها مرهم دل خسته ی ماست..

شادی روح این پدران و پدر شوهر عزیزم یک حمد هدیه کنیم..

*این نوشته را با همه‌ی عشقی که به پدرم دارم، به یاد همه‌ی باباهای خوبی نوشتم که حالا کنار دخترهایشان نیستند. اما با نبودنشان دخترانی ساختند به صبوری غزل و به مهربانی مهناز  و با جای خالی نبودنشان برای دخترانش پدری کردند. - See more at: http://linkzan.ir/archives/24392/%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%af%d8%b1%d9%87%d8%a7-%d9%88-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%a7%d9%86%da%af%db%8c%d9%90-%d9%85%d9%87%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%a7%d9%8639#sthash.ErnvtUoX.dpuf

خواستم بنویسم از او… راستش انگار جرات نکردم.

انگار سختم بود که بنویسم و کم بیاورم. تاب نیاورم. اشک‌هایم ببارد. و من بی‌تاب شوم.

سخت‌ترم بود که بنویسم و بفهمم چقدر کم ام… چقدر کوچکم در برابرش.

برای همین این همه گذشت. چند روز دارد از روزش می‌گذرد و من تازه توانسته‌ام جرات ام را جمع کنم، انگشتانم را روی دکمه‌های کیبورد برقصانم و بنویسم.

از او…

او که یادم داد باید محکم باشم. دختر هستم؟ باشم! محکم بودن که ربطی به دختر بودن ندارد.

یادم داد هر مصیبتی به‌اندازه‌ی خودش عزاداری دارد! نه بیشتر، نه کمتر!

یادم داد از هیچ‌چیز نترسم. یادم داد باید شجاع‌ترین دختر روی زمین باشم و نه از سوسک بترسم، نه از جک و جونور و نه حتی از انسان‌ها… یادم داد که من نباید از هیچ‌چیز بترسم…

او که به من چیزهای زیادی را فهماند.

به من فهماند پرنسس کوچکی هستم که می‌توانم دنیا را فتح کنم. و من در دستانش واقعاً قدرتمندترین شاهزاده خانوم دنیا بودم. وقتی سر دست بلندم می‌کرد. می‌چرخاند و من می‌خندیدم…

به من فهماند خندیدن نه جرم است، نه ایرادی دارد، حتی زیبا هم هست. با من خندید و گذاشت همه با تعجب نگاهم کنند که روز به روز قد می‌کشم اما همچنان دست در گردنش می‌اندازم و بلند می‌خندم.

به من فهماند هیچ‌کس و هیچ‌چیز در این دنیا نباید بتواند ابرهای دلم را تیره کند. نباید…

او که در گوشم چیزهای زیادی زمزمه کرد.

زمزمه‌هایش من را با عشق آشنا کرد. باخدا. با آسمان. با لحظه‌های آبی‌رنگی که فرشته‌ها روی زمین می‌آیند.

زمزمه‌هایش من را با ترکشی که در دستش جا خوش کرده آشنا کرد. با تمام ترکش‌هایی که در تن تمام دوستانش جا خوش کرده. من را با جنگیدن آشنا کرد. و یادم داد ترکش که سهل است، اگر تانک هم بود، نباید خم به ابرو بیاورم.

زمزمه‌هایش یادم داد باید پای زندگی‌ام بایستم. پای آینده‌ام. پای حرف‌هایی که می‌زنم.

نگاهش با منحرف‌های زیادی زد… در تمام این سال‌ها…

من بابایی‌ترین دختر دنیام. می‌دانی چرا؟ چون تو, بابایی‌ترین بابای دنیایی…

بابایی که من به اعتبار نفس‌هایش، نگاهش، دستانش، بودنش و صدایش از هیچ‌چیز و هیچ‌کس در این دنیا نمی‌ترسم…

آره بابا جان…

من همان دخترک کوچکی‌ام که هر شب وقتی از سرکار برمی‌گردی، پابرهنه در پله‌ها می‌دود برای یک ثانیه زودتر بوسیدنت. من همان دخترک کوچکی‌ام که نه از قدم خجالت می‌کشم، نه از سنم و نه از همسر دار بودنم و لحظه‌ای از بوییدنت غافل نمی‌شوم. من دخترک کوچک تو ام…

دخترک کوچکی که اگر الان نمی‌ترسد، اگر شجاع است، اگر بی‌پروا می‌خندد، اگر بدون بال بلد است پرواز کند، اگر تمام دنیا احترامش می‌کنند، به پشتوانه‌ی دستان توست…

من بابایی‌ترین دختر دنیا م, دستانت را پشت شانه‌هایم نگه‌دار…

 665

+ می‌دانی بابا جان… یکی از گران‌بهاترین لحظه‌های زندگی‌ام که در برابر تصویرش جانم را هم می‌دهم، لحظه‌ی دیدن چشمان نمناکت بود، شب نامزدی‌ام، لحظه‌ای که به سویت پر کشیدم، در آغوش امنت قرار گرفتم و نگذاشتی دستانت را ببوسم… کاش می‌گذاشتی… سخت بوسیدنی است این دست‌ها … سخت بوسیدنی است…

- See more at: http://linkzan.ir/archives/24354/%d9%85%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%a8%d8%a7%db%8c%db%8c%e2%80%8e%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%8538#sthash.4Z4fkbX1.dpuf
پسندها (3)

نظرات (4)

مامان مهدا گلی
26 خرداد 93 13:01
سلام مامان ترنم خوبید؟من خیییلی واستون پیام گذاشتم نمیدونم چرا نمیرسه به دستتون انگار!
نگارنده:سمیرا
پاسخ
سلام عزیزم...متاسفانه من پیامی از شما دریافت نکردم عزیزم...شرمنده...کاری داشتید باهام؟در خدمتم...
مامان مهدا گلی
27 خرداد 93 12:27
سلام عزیزم...تو پیامهای قبلیم که احتمالا" بلاگفا نوش جان کرده! از نوشتتون واسه روز پدر گفته بودم و اینکه چقددر قشنگ بودم به حدی که اشکم دراومد ...از خودم گفته بودم اینکه ایمیل ندارم و با ایمیل همسرم کار میکنم...دعوتتون کرده بودم که تشریف بیارید به شهرمون خیییلی دوست دارم باهم آشنا بشیم بهتون حق میدم اگه نتونید با کسی که اصلا"نمیشناسید رابطه دوستی برقرار کنید...من چند سالی از شما بزرگتر هستم اگه درست حدس زده باشم شما متولد 66 هستی و من 61.من و همسرم هردو کارمند یکی از سازمانهای دولتی هستیم و دیگه نمیدونم چی بگم...ولی دوست دارم تا هوا خوبه اگه فرصت میکنید تشریف بیارید و قدم به چشممون بگذارید...واقعا"خوشحال میشیم....
نگارنده:سمیرا
پاسخ
مامان مهدا گلی ممنون از این همه لطف و محبت شما...لطف داری عزیزم...خوشحالم از اینکه توی این دنیای مجازی این همه دوست های خوب دارم...برات بهترین ها را از خدا آرزو دارم...آشنایی با شما افتخاری است برای من...ممنون که وقت میزاری و به وبلاگم سر میزنی.. راستی قبلا در مورد از پوشک گرفتن ترنم از من پرسیده بودید...چه کار کردی برای دخترت شروع کردی یا نه؟؟؟ من حدود 30-40 روز پیش خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم دیگه ترنم را پوشک نکنم...همین که اراده کردم موفق هم شدم...خودم هم نمیدونم چه جوری...فقط به ترنم گفتم دیگه پوشک نداریم...پوشک مال نی نی کوچولوهاست...باید مثل آدم بزرگها بری دستشویی و دیگه پوشکش نکردم...نه توی خونه ...نه بیرون...نه توی خواب... توی این مدت هم فقط 2 بار کار دستم داد....1 بار هم توی خواب... دیگه تمام....
مامان مهدا گلی
28 خرداد 93 9:02
...وای چه خوب!! من هم شروع کردم ولی ÷وشکش میکنم و بهش میگم جیشتو بگو...طفلک اولش خیلی خوب کنترل میکرد ولی انگار دید همچنان پوشک باهاش هست گاهی خیالش راحت میشه.... من راستش می ترسم پوشک نکنم و عواقب ناخوشایندشو نتونم تحمل کنم و دعواش کنم...از شرت آزمون استفاده کردین؟ ترنم خودش میگه جیش یا شما زود به زود میبریدش؟ خدا کنه من هم بتونم تا هوا خوبه از پوشک بگیرمش ...
نگارنده:سمیرا
پاسخ
سلام..نه من از شرت آزمایشی استفاده نکردم....اگه بهش بگم لج میکنه و نمیاد...البته من کلا چون نگرانم همیشه یادآوری میکنم دستشویی داری یا نه اما هیچ وقت با گفته ی من نمیاد..خودش میگه...نگران نباش...انشاالله که موفق میشی...دختر شما چند وقتشه؟
مامان مهدا گلی
31 خرداد 93 23:29
ممنون عزیزم ...خییلی خوشحالم که شما را دارم و کلا" با حرفات انرژی میگیرم.... مهدای من 16 تیر 2 ساله میشه به خواست خدا.... ممنون به خاطر همه چیز...ببوس ترنم گلت رو.. لطف داری عزیزم...خدا حفظش کنه...پیشاپیش تولد دختر گلت مبارک...