........من بابایی ترین دختر دنیام!!
خواستم بنویسم از او… راستش انگار جرات نکردم.
انگار میترسیدم که بنویسم و کم بیاورم. تاب نیاورم. اشکهایم ببارد. و من بیتاب شوم.
سختترم بود که بنویسم و بفهمم چقدر کم ام… چقدر کوچکم در برابرش.
برای همین این همه گذشت. چند روز دارد از روزش میگذرد و من تازه توانستهام جرات ام را جمع کنم، انگشتانم را روی دکمههای کیبورد حرکت دهم و بنویسم.
از او…
او که به من و خواهرانم یاد داد باید محکم باشیم. دختر هستیم؟ باشیم! محکم بودن که ربطی به دختر بودن ندارد.
یادمان داد هر مصیبتی بهاندازهی خودش عزاداری دارد! نه بیشتر، نه کمتر!
یادمان داد از هیچچیز نترسیم. یادمان داد باید شجاعترین دختران روی زمین باشیم و نه از سوسک بترسیم، نه از جک و جونور و نه حتی از انسانها…
او که به ما چیزهای زیادی را فهماند.
به ما فهماند دختران کوچکی هستیم که میتوانیم دنیا را فتح کنیم. و ما در دستانش واقعاً قدرتمندترین شاهزاده خانوم های دنیا بودیم. وقتی سر دست بلندمان میکرد. میچرخاند و ما میخندیدیم…
به ما فهماند هیچکس و هیچچیز در این دنیا نباید بتواند ابرهای دلمان را تیره کند. نباید…
او که در گوشمان چیزهای زیادی زمزمه کرد.
زمزمههایش ما را با عشق آشنا کرد. باخدا. با آسمان. با لحظههای آبیرنگی که فرشتهها روی زمین میآیند.
زمزمههایش یادمان داد باید پای زندگیمان بایستیم. پای آیندهمان. پای حرفهایی که میزنیم.
نگاهش با ما حرفهای زیادی زد… در تمام این سالها…
بابایی که ما به اعتبار نفسهایش، نگاهش، دستانش، بودنش و صدایش از هیچچیز و هیچکس در این دنیا نمیترسیم…
بابایی همیشه دستانت را پشت شانههایمان نگهدار…
سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود پدرم ؛
روزت مبارک
و امسال هفتمین سالی است که تعداد مردان زندگی من یکی بیشتر از همیشه شده است..
حتی اگر مردانگیشان از یک جنس باشد و همگی وامدار مردانگی مولا علی باشند ، لذت نگاه به هر کدامشان رنگی متفاوت دارد..الهی خدا سایه ی این پناه های همیشه را برایمان حفظ کند..امنیت آغوششان برایمان همیشگی باشد و قادر باشیم قدر با هم بودن ها را خوب بدانیم...
همسر عزیزم روزت مبارک...
ترنم نوشت :
بابا علی روزت مبارک...عاشقتم بابایی
من بابایی ترین دختر دنیام...میدونی چرا؟چون تو بابایی ترین بابای دنیایی...
ترنم روز قبل از ولادت حضرت علی با یک شاخه گل و یک کارت پستال دست ساز به اداره بابا رفت و روز پدر را به باباییش تبریک گفت و حسابی بابایی را غافلگیر کرد ..
و این هم داخل کارت :
و در پایان:
این نوشته را با همهی عشقی که به پدرم دارم، به یاد همهی باباهای خوبی می نویسم که حالا کنار فرزندانشان نیستند. اما با اینکه نیستند فرزندانی ساختند به صبوری و مهربانی علی و ابوذر و محسن و زینب..
سلام پدر:
حال همه ی ما خوب است ...خوب خوب...اما تو باور نکن...دلمان برای دیدارت تنگ است...
یادت را به شمعدانیها پیوند زده ایم و آنها هیچ گاه زرد نخواهند شد...
همیشه سبز...همیشه پر از گل...
گلدانی از یادت ، خاطراتت ، حرفهایت ، نگاهت ، صدای خنده هایت و از طاقتت بر طاقچه ی یادمان هست...
چه صبور بودی و چه مهربان..
روحت شاد و یادت گرامی...
به یاد تمام پدرانی که امروز در بین ما نیستند و تنها یادی از آنها مرهم دل خسته ی ماست..
شادی روح این پدران و پدر شوهر عزیزم یک حمد هدیه کنیم..
خواستم بنویسم از او… راستش انگار جرات نکردم.
انگار سختم بود که بنویسم و کم بیاورم. تاب نیاورم. اشکهایم ببارد. و من بیتاب شوم.
سختترم بود که بنویسم و بفهمم چقدر کم ام… چقدر کوچکم در برابرش.
برای همین این همه گذشت. چند روز دارد از روزش میگذرد و من تازه توانستهام جرات ام را جمع کنم، انگشتانم را روی دکمههای کیبورد برقصانم و بنویسم.
از او…
او که یادم داد باید محکم باشم. دختر هستم؟ باشم! محکم بودن که ربطی به دختر بودن ندارد.
یادم داد هر مصیبتی بهاندازهی خودش عزاداری دارد! نه بیشتر، نه کمتر!
یادم داد از هیچچیز نترسم. یادم داد باید شجاعترین دختر روی زمین باشم و نه از سوسک بترسم، نه از جک و جونور و نه حتی از انسانها… یادم داد که من نباید از هیچچیز بترسم…
او که به من چیزهای زیادی را فهماند.
به من فهماند پرنسس کوچکی هستم که میتوانم دنیا را فتح کنم. و من در دستانش واقعاً قدرتمندترین شاهزاده خانوم دنیا بودم. وقتی سر دست بلندم میکرد. میچرخاند و من میخندیدم…
به من فهماند خندیدن نه جرم است، نه ایرادی دارد، حتی زیبا هم هست. با من خندید و گذاشت همه با تعجب نگاهم کنند که روز به روز قد میکشم اما همچنان دست در گردنش میاندازم و بلند میخندم.
به من فهماند هیچکس و هیچچیز در این دنیا نباید بتواند ابرهای دلم را تیره کند. نباید…
او که در گوشم چیزهای زیادی زمزمه کرد.
زمزمههایش من را با عشق آشنا کرد. باخدا. با آسمان. با لحظههای آبیرنگی که فرشتهها روی زمین میآیند.
زمزمههایش من را با ترکشی که در دستش جا خوش کرده آشنا کرد. با تمام ترکشهایی که در تن تمام دوستانش جا خوش کرده. من را با جنگیدن آشنا کرد. و یادم داد ترکش که سهل است، اگر تانک هم بود، نباید خم به ابرو بیاورم.
زمزمههایش یادم داد باید پای زندگیام بایستم. پای آیندهام. پای حرفهایی که میزنم.
نگاهش با منحرفهای زیادی زد… در تمام این سالها…
من باباییترین دختر دنیام. میدانی چرا؟ چون تو, باباییترین بابای دنیایی…
بابایی که من به اعتبار نفسهایش، نگاهش، دستانش، بودنش و صدایش از هیچچیز و هیچکس در این دنیا نمیترسم…
آره بابا جان…
من همان دخترک کوچکیام که هر شب وقتی از سرکار برمیگردی، پابرهنه در پلهها میدود برای یک ثانیه زودتر بوسیدنت. من همان دخترک کوچکیام که نه از قدم خجالت میکشم، نه از سنم و نه از همسر دار بودنم و لحظهای از بوییدنت غافل نمیشوم. من دخترک کوچک تو ام…
دخترک کوچکی که اگر الان نمیترسد، اگر شجاع است، اگر بیپروا میخندد، اگر بدون بال بلد است پرواز کند، اگر تمام دنیا احترامش میکنند، به پشتوانهی دستان توست…
من باباییترین دختر دنیا م, دستانت را پشت شانههایم نگهدار…
+ میدانی بابا جان… یکی از گرانبهاترین لحظههای زندگیام که در برابر تصویرش جانم را هم میدهم، لحظهی دیدن چشمان نمناکت بود، شب نامزدیام، لحظهای که به سویت پر کشیدم، در آغوش امنت قرار گرفتم و نگذاشتی دستانت را ببوسم… کاش میگذاشتی… سخت بوسیدنی است این دستها … سخت بوسیدنی است…
- See more at: http://linkzan.ir/archives/24354/%d9%85%d9%86-%d8%a8%d8%a7%d8%a8%d8%a7%db%8c%db%8c%e2%80%8e%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%8538#sthash.4Z4fkbX1.dpuf