چه زود آب شدی و چه زود پیوستی ز تشنگی بیابان، به چشمه کوثر!!!!
قدم بر خاک گذاشتی تا آسمان به وجد بیاید آمدن دردانه هستی را.
گریه کردی تا عرش، خندیدن آغاز کند تبسم آسمانی ات را.
چشم گشودی بر دنیا تا چشم عالم روشن شود به جمال بیمثال عشق.
و دست و پا میزنی در گهواره تا پاسخی باشی به ندای «هل من ناصر» پدرت تا ثابت کنی که آخرین سربازی؛ تو هم میتوانی با خون خویش، درخت اسلام را به ثمر بنشانی.
هرچند فاصله ات شش ماه بیش نیست از این جهان، هر چند عمری را تجربه نکرده ای؛ اما جهانی را به تفکر وا داشته ای.
خونت تا همیشه ایام، در رگهای تاریخ، جاری است، خونی که از حنجره ای شش ماهه جاری شد و جریان دارد تا همیشه.
خونی که از گلوگاه سرخ، به جریان درآمده است تا عالم را راهنمایی باشد به سمت رستگاری. تو سرباز کوچک پدرت هستی.
اگر چه شش ماه، فاصله چندانی نیست ولی پلک بر هم بگذاری، بر روی دستان پدرت باید دهان باز کنی و فریاد برآوری آزادی را و بندگی خداوند را، «لاشریک» را.
باید با سرخترین کلمات، زیباترین توصیف را از عشق به نمایش بگذاری.
چشم بر هم بگذاری، بر روی دستان پدرت، باید دست و پا بزنی در دریای بیکران دلدادگی، دست و پا بزنی بر روی دستان پدرت تا در آینه ها نقش ببندد تصویر شش ماهه ای که روز آمدنش گریه کرد تا در روز پر گشودنش، خنده کند بر جهان، تا بخندد به اشکهایی که در فراق او سرازیر میشوند.
آری گریان آمدی تا خندان بروی... .
ترنم و عمو محسن!!!!