و بالاخره انتظار باران به پایان رسید...
ترنمم!!!!
نمیدانم چرا اما این روزها مدام به پشت پنجره می نشستم در انتظار باران.مدام به صداها گوش میدادم و از بابایی میپرسیدم باران می آید؟....نمیدانم چرا دلم باران می خواست...
از آن باران هایی که بی خبر می آید و
با چتر و بدون چتر سرش نمیشود
تر و خشک را خیس میکند
کاری ندارد که پیاده ای یا سواره
همه را با هم میشوید
و آسمان فردایش صاف و آفتابیست
دلم از آن باران ها می خواست...
و امروز صبح باران بارید....
باران بارید به حــرمت کـــداممان نمی دانــم!
راستی گفتم باران....دلبرکم می دانی قرار بود نام تو باران باشد.....اما به دلیل حرف یک آشنا نام باران را از لیست اسامی حذف کردم....که البته الان اصلا پشیمان نیستم....چرا که به نظرم بهترین اسم را برایت انتخاب کرده ایم...مهمتر از همه اینکه نام ترنم را من و بابایی خیلی اتفاقی روزهای آخری که در سفر حج بودیم روبروی درب خانه خدا برای تو انتخاب کردیم.نام تو نامی است که یکباره به من الهام شد..بعد هم اسمت را زیر ناودان طلا صدا زدیم و به نیت تو طوافی انجام دادیم...عجب روزهایی بود...یادش بخیر....این عکس هم درست بعد از انتخاب نام تو از درب خانه خدا گرفتیم:
شاید کمتر کسی از لحظه انتخاب اسمش عکس داشته باش...ما بهترین مکان دنیا را برای انتخاب نام تو انتخاب کردیم...پس به حرمت آن ، قدر نام زیبایت را بدان و همیشه خوب باش.همیشه بهترین باش....