خداحافظ ! ولی هرگز نخواهی رفت از یادم !!!
" به مناسبت چهارمین سالگرد فوت پدربزرگ ترنم "
هر چه می نویسم دلم خوش نیست ! هر چه قدم می زنم بی لبخند تو به صبح نمی رسم ! اشکهایم از نام تو سرچشمه می گیرد . چه شبهایی که در فراقت و به یادت به ماه خیره شدم ....خودم را در باغ خاطراتت رها می کنم !
همیشه گمانم این بوده است که با نگاه کردنم به ماه، ما را به یاد می آوری !
به ما بگو اولین سلاممان کِی در خاک مهربان خانه ات به دنیا آمد و آخرین خداحافظ کِی زیر این آسمان صبور طنین انداز شد که هنوز باور ندارم رفتنت را .باور ندارم که زمان اینگونه گذشته است؟ !
روزها می آیند و می روند و ابرها فرو می ریزند و تو همچنان در ابتدای هر صبح زندگی مان طلوع می کنی !
هر شب در کلبه مان به یادت فانوسی می سازیم و آن را به دورترین ستاره هدیه می دهیم و آنقدر به آن ستاره خیره می مانیم تا ببینیم مهربانی ات از کدام سمت آسمان خواهد آمد؟ !
دلم آنقدر برای حضور مهربانت می تپد که نمی دانم بغضم را با چه شعری باید برایت بفرستم و قصه ی بودنت را در قلبها چگونه برای دلبرکم تعریف کنم !
بیا و احوال دلمان را بپرس ! چهار سال است که مست از عطر سلام تو نیستیم و این بار گران برایمان مثل سرگردانی یک کاه در دامنه ی کوهی مهیب تحمل ناپذیر است ! خوب می دانیم که رفتن ابدی ات را هیچ تقویمی یارای نشان دادن نیست! ارقام این تقویم ها دلگیر و گرفته اند ! غبار چهار سال اندوه بر جانشان نشسته و من مانده ام و این حیرانی !
به نگاه های کودکم خیره می شوم و به خنده های شیرینش گوش جان می سپارم ...چندی است نوای عاشقی می سراید و دستان پرشکوفه اش نوید زندگی می دهند ! دمی دیگر که بگذرد حریر شادمانی یک سالگی اش را حس می کنیم....
سالی بر ما تمام می شود و شوق و شادی حضورش تکمیل !
ای ماندنی تر از خاطره !
روح خسته ی ما بعد از تو، سایه نشین پلک های دل ترنممان شد ! می دانیم که حضور داری و می بینی که دخترکمان برای داشتنت ، برای صدا زدنت ، میان بوته های بنفشه می دود و می داند با آمدنش به این هستی، قلب کوچکش به تماشای تو آمده و با اولین گریه اش دل تو تکان خورده ! حق دارد ! اولین میوه ی دل پربار توست و جستجویت می کند ! دوست می داشت که دست های نازکش را در پناه دست های پرتوان تو قرار می داد تا هیچ وقت خسته ی راه نشود ! دلم آرام است که همه را می بینی و می دانی و بی مضایقه لبخند می زنی !
صدایت را می شنوم ! که می گویی: امروز چگونه ای ترنمم؟ آیا دست هایت با رودها آشتی اند؟ آیا خورشید نام تو را می داند ؟ آیا گیسوانت از بهار آکنده اند؟...
و این قوتی است که به جان من می دمی !
یک سال است که پاره ی جانم برای سرودن تو با واژه های تازه به کنار آرامگاهت می آید ، واژه هایی که هیچ کس نشنیده و هیچ شاعری نسروده !
با گریه های گاه و بیگاهم و در میان نگاه هایم به این میوه ی شیرین زندگی از خودم سوال می کنم ! از تو سوال می کنم ! تمام وجودم همین سوال است ! چرا رفتی؟؟؟؟
هنوز آن همه امید در راه بود! هنوز قصه برای کودکمان نخوانده بودی ! آنهمه چراغ عشق روشن بود ! می شد که خنده های بسیار تجربه کرد ! هنوز می شد که عصرها در پیاده روهای زندگی قدم زد و هنوز می شد بر سفره ی مهربانی ات رو به رویت بنشینیم.
به این اتاق های افسرده چه بگوییم؟
ترنمم تا چندی دیگر در حیاط پرمهر و شقایق خانه ات هفت سنگ بازی می کند و ....
به یادت گونه هایم اشک آلودند.......و مثل همیشه حرفهای هر غروبم ناتمام می ماند !
ای کاش بدانی که این روزهای گرفته و ابری بی تو به پایان نمی رسند !
ای کاش ....
ای کاش ....
ما با اندوه تو به سر نمی بردیم.....
روحت شاد و یادت گرامی!!!!!
هنوز هم دلمان تنگ میشود
برای حرف زدنت
و برای تکیه کلامهایت
که نمی دانستی فقط کلام تو نبود
ما هم به آنها تکیه داده بودیم