مادربزرگ عزیزم از خاک به افلاک پر گشود!!!!!!!!!
گاه باز مي مانم از گفتن.....
گاه باز مي مانم از ديدن......
آنگاه كه ديدگانم را ديگر ياراي نظاره نيست ،
آنگاه كه دردی عظیم قلبم را مي فشارد و غمها در نهان خانه دلم سكنا مي گزينند،
به قلم پناه مي برم و ناي جانم را در ني قلم مي نوازم .
اما! زماني مي رسد كه نمي توان گفت --- قاصري از گفتن.....
زماني مي رسد كه نمي توان نوشت – قاصري از نگاشتن.....
گاه مي رسد كه از بيان دردهايي كه احاطه ات كرده اند ناتواني . آنقدر عظيم است كه تو گم مي شوي . قدم در وادي بي انتهايي مي نهي – آشفته مي شوي --- و منزلگهي نيست تا اندكي روحت بياسايد و انديشه ات در نقطه آغازين يك اوج ،سكون يابد .
گاه در هجوم دردها رنگ مي بازي ، همچون روح اسیری مي شوي كه هويت خويش را باز
نمي شناسد، گاه باز مي ماني از گفتن ---
گردبادی از واژه ها در سرم چرخ می خورد، یاخته های مغزم بی محابا به هم می کوبند.
شاید باران کلمات که باریدن بگیرد کمی آرام شوم.....
آسمان لاجوردی هم بغض کرده......
گویی او هم دل باریدن دارد.....
کوچه خالی از قدمهای اوست........
شاخه ها چقدر سرد و ساکتند. حتی خاک باغچه هم می خواهد حرف بزند، اما رمقی برایش نمانده...
وقتی پلک پنجره ای بالا نرفته است....
وقتی نسیمی از مهر، شمشادهای کوچه را به حرکت نمی آورد ....
دیگر چرا بگویم؟........ همان سکوت آرام بخش تر است...
و چه بی صدا دلهای خسته و ناشکیب را تسلی می بخشد!...
شاید این نگفتن به نفع آسمان باشد؟.... نمی دانم....
باید صبر کرد.......
راز این سوز همین است!!... باید صبر کرد و سکوت...
این روزها چه سرد شده تنم......
تند تند .... ها...! می کنم...اما، یخ انگشتانم انگار سفت تر می شود.....
چند روزی گذشته از ندیدن روی ماهت.....
بی نصیبی از گرمای نفست چه پژمرده کرده روح مرا....
بیا و نفس دوباره ام باش، که بی تو سوز زمستان امسال تمامی ندارد...
هنوز هم دستان پرمهرت پناه شانه های من است ،آنگاه که غریبانه از شلاق سرد روزگار می گریزم و مرا پناهی نیست....
هنوز هم هرم نفسهایت ،آرامش گونه های تبدار من است،آنگاه که شفا می طلبم و مرا طبیبی نیست....
هنوز هم روح دردمندم را به نوازش دعاهای تو می سپارم ، وقتی که مرا آرامشی نیست....
هنوز هم به لالایی تو چشم بر هم می نهم.....
خانه ات!
بهشت کودکیمان !
هنوز هم ---
آه دریغ و صد افسوس که رفته ای!
ومن به خیال روی تو.....
به بوی سجده بر پاهای مقدست....
سر بر خاک سرد می سایم....
مادربزرگ عزیزم دلتنگم دلتنگ....
وداع با تو برایم سخت ترین لحظه بود وهنوز هم چهره ارامت نقش ذهن خسته ی من است ....
سکوت بهترین شعری است که در سوگت می سرایم ....
ای بهترین مادر وعزیزترینم تا ابد عشقت در قلبم خانه دارد ....
دلتنگت هستم ...دعایم کن دستانت سکوی استجابت دعاهایم بود و اکنون که به خدا نزدیکتری ،محتاج ترشده ام....
دعایم کن ،زودتر ارام شوم.......
چند روز از رفتنت میگذرد و عروج ناباورانه ات هنوز در باورمان نگنجیده است.
مادر بزرگ عزیز و دوست داشتنی ام بار سفر بست و در عروجی ناباورانه سبکبال از خاک به افلاک پر گشود و ما را در موج سهمگینی از مصیبت و اندوه فرو برد.
دیدن چهره ی سرد و یخ زده اش که برای آخرین بار برای خداحافظی آوردندش یادم نمیرود .
هنوزم باور ندارم با عزیزی وداع کرده ایم که کلی خاطرات قشنگ و خوب با او داریم .
.مادربزرگ، برای همیشه از پیشمان رفت.
تن سردش به زمین رسید و روح بزرگش نصیب آسمان شد!
روحش شاد و با فاطمه زهرا محشور باد