ترنمترنم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ترنم بانو ، کودک امروز ، بانوی فردا

مادرانه ای متفاوت......یادت بماند!!!!!

1391/2/31 20:23
1,737 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم....

امروز می خوام برات بگم که مامان و بابا چه جوری با سواد شدند...

می خوام برات بگم که ما با باز کردن کتاب فارسی می آموختیم که همیشه با نام خدا که بهترین سرآغاز است آغاز کنیم:

می خوام برات بگم که ما با کوکب خانم که زنی پاکیزه و با سلیقه بود پاکیزگی را آموختیم:

 

با خانواده آقای هاشمی به سفر رفتیم:

 با دهقان فداکار ، ایثار و از خود گذشتگی را یاد گرفتیم:

 با کبری تصمیم گرفتیم از وسایلمون خوب مراقبت کنیم:

با لاک پشت و پرنده یاد گرفتیم بی جا سخن نگوییم:

 با شعر دو کاج ، کمک به دیگران را یاد گرفتیم:

 با داستان روباه و زاغ، هوشیاری و زیرکی در برابر حیله گران را یاد گرفتیم:

 با شعر باران ، طراوت و شادابی را تجربه کردیم:

 

هر بار با شعر بوی ماه مهر ، از میان کوچه های خستگی می گریختیم  و فصلی نو در زندگی را تجربه می کردیم:

آره عزیز مامان

مامان و بابا این جوری با سواد شدند و درس زندگی آموختند.اون موقع ها دلخوشی ما جمع کردن انواع پاک کن و مداد تراش بود:

 

 یادش بخیر نقاشی هایی که با مداد شمعی می کشیدیم:

 عزیزکم  نمی دونم وقتی به سن مدرسه رسیدی توی کتاب کلاس اول چی یاد  میگیری...اما این را خوب می دانم که من و بابایی تمام تلاشمون را میکنیم که تمام درس های خوب زندگی را یاد بگیری و همیشه بهترین باشی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان سارا
1 خرداد 91 1:20
سلام مامان ترنم جون خیلی وبلاگ خوشگلی دارید افرین به اینهمه ذوق و سلیقه ات من عاشق اون خانوم جلسه ایشم


ممنون مامان سارا.....لطف کردی عزیزم...
*بهار*
1 خرداد 91 2:05
عالی بود سمیرا جون...یادش به خیررررررررررر
درضمن خیلی خوش ذوقی....خوش به حال ترنم بانو با این مامان هنرمندش


ممنون ریحانه جان....خدا پسر گلت را محافظت کنه.دوستان اصفهانی یکی پس از دیگری می آیند....باز هم ممنون
رويا مامان ريحانه
1 خرداد 91 2:10
عاليييييييييييييييييييييييييي 20


ممنون رویا جان....
نسیم مامان ثمین
1 خرداد 91 13:48
بیست بیستی سمیرا .....
ترنمی خوب خوب باش و خوب بمون بوسسسسسسسسسسسس


ممنون نسیم جان.
مامان کیارش
1 خرداد 91 17:14
سلام

واییییییی سمیرا چکار کردی توووووووو .........یادش بخیر ...اون عکس بهترین سر آغاز هستش .........یادمه به بابای خدا بیامرزم میگفتم من مثل این دختره مرتب و تمیزم پس باید انضباتم بیست بشه هههههههه

دستت درد نکنه عزیزم کلی خاطره برام زنده شد .........ترنم عزیزم انشالله همیشه شاد باشی عزیز خاله بوسسسسسسسسس


مارینا جان خدا رحمت کنه بابات و خواهر عزیزت را.روحشون شاد...ممنون که به وبلاگم سر زدی...
romina
1 خرداد 91 22:52
چقدر قشنگ گفتی سمیرا جان! و قشنگ تر از پستت، اینکه چقدر خوب تو ذهنت همه ی این زیبایی ها رو مرور کردی و اون خاطرات غبارگرفته ی ذهن ما رو هم جلا دادی!
و برای ترنم جونی نازنین:
باور کن جلوی آینه هم که می روم , خیال تو از انتهای چشم هام سوسو می زند ؛
موضوع دوری دست ها و دیدارها نیست ؛
هم نشین نفس هایم شده ای...



ممنون رومینا جان.امیدوارم که همیشه موفق باشی.باز هم به خاطر قبولیت توی مقطع ارشد بهت تبریک میگم...
صدیقه مامان سه تا فرشته
2 خرداد 91 0:34
وااااااااااای خدا منو بردی به سالهای گمشده ای که خیلی وقته دنبالشونم بوی کاغذ کاهی کتاب و طعم گس چوب کف دستم و مزه ی ترش صبحایی که مامانم به زور بیدارم می کرد واااااااااااااااای دستت درد نکنه سمیرا خیلی وقت بود این خاطرات تو دوردورای ذهنم خاک می خوردن!


خواهش میکنم خانم معلم مهربون.خدا فرشته هات را محافظت کنه...
حسناسادات
2 خرداد 91 11:15
خصوصی


عزیزم متاسفانه منظورت را نفهمیدم...خوشحالم به وبلاگم سر زدی...
حسناسادات
2 خرداد 91 20:08
عزیزم تو خصوصی برات رمزو فرستادم
هدیه خدا- فریماه
3 خرداد 91 11:58
با وجود داشتن همچین مادری مطمئنا ترنم جان بهترین آموزشهارو میگیره.


لطف داری خانم....ممنون به ما سر زدید...
شکوفه
4 خرداد 91 2:04
امیدوارم کامل اومده باشه
اگه نیومده بود خبرم کن برات بفرستم دوباره


ممنون عزیزم.دریافت شد.....خیلی خوب بود
مامی مائده
5 خرداد 91 11:20
واااااااااااااااااای منو بردی به سالهای دور. واقعا یادش بخیر چه روزایی داشتیم چقدر ذوق و شوق داشتیم واسه یاد گرفتن. دلم تنگ شد