........من بابایی ترین دختر دنیام!!
خواستم بنویسم از او… راستش انگار جرات نکردم . انگار میترسیدم که بنویسم و کم بیاورم. تاب نیاورم. اشکهایم ببارد. و من بیتاب شوم . سختترم بود که بنویسم و بفهمم چقدر کم ام… چقدر کوچکم در برابرش . برای همین این همه گذشت. چند روز دارد از روزش میگذرد و من تازه توانستهام جرات ام را جمع کنم، انگشتانم را روی دکمههای کیبورد حرکت دهم و بنویسم . از او … او که به من و خواهرانم یاد داد باید محکم باشیم. دختر هستیم؟ باشیم! محکم بودن که ربطی به دختر بودن ندارد . یادمان داد هر مصیبتی بهاندازهی خودش عزاداری دارد! نه بی...
نویسنده :
نگارنده:سمیرا
16:07